🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_نود_هشت 😍رویای نیمه شب 😍 یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈 🌠🌜 با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.) -مسرور دیگر کیست؟چی شده؟😕 به کنار پنجره آمد.مسرور را که به طرف در خروجی می رفت،نشانش دادم. -مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم.شاگرد ابوراجح است.😄 -حالا چرا نگرانی؟آمدنش به دارالحکوممه چه اهمیتی دارد؟ -یکی را بفرست او را برگرداند.باید بفهمم برای چه به این جا آمده.اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده،پس چرا کسی خبرم نکرده؟🤥 -احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. -نمی دانم چرا دیدن او این جا،نگرانم کرده.آدم قابل اطمینانی نیست.کارهایش مشکوک است.خواهش می کنم یک کاری بکن.🚶🏼 قنواء قبل از آن که با قنواء بیرون برود،گفت:( آرام باش!لازم نیست او را برگردانیم.یکی را میفرستم تا از نگهبانی بپرسد.🙃🔥 -از هردوی شما ممنونم.🙂🖐🏿 آن ها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه،معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه،نمی توانست آن قدر متعجبم کند.😳 از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود .چرا او را به داخل راه داده بودند . آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟ نه ،ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید به من می‌گفت احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح و قنواء و امینه شود .😳 قنواء و امینه برگشتند.امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام،دست بیندازند،اما چهرهءشان جدی بود. قنواء گفت:( نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته ومسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.:) 🌹 امینه گفت:( موفق هم شده با وزیر صحبت کند.) دل شوره ام بیشتر شد.به قنواء گفتم:( حق داشتم نگران شوم!یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم.حس بدی دارم.)😢 -چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود.باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت:( او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.)😄♥️ از پله ها پایین رفتیم.پس از گذشتن از عرض حیاط،به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتویی داشت.نگهبانی جلوی در ایستاده بود.قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم.خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت.نگهبان تعظیم کرد و ضربهء آرامی به در زد.دریچه‌ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس،چهرهء پر از آبلهء خود را نشان داد.🙂 با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم،سر تکان داد.قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد.پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت.قنواء به طرف ما آمد و گفت:( برویم.بیرون از این‌جا با رشید صحبت می‌کنیم.)😃 از همان راه که آمده بودیم،برگشتیم. سر انجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد.امینه آهسته به من گفت:( خودش است.)😊 رشید به طرفمان آمد.شبیه به پدرش بود ؛ با این تفاوت که خوش قیافه به‌نظر می‌رسید.با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من،لبخندش را فرو خورد.لابد حدس زده بود که من کیستم.به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید.متوجه من شد.سلام کردم.جوابم را داد.قنواء به او گفت:( ایشان هاشم هستند.)😄♥️ _هاشم؟🤥 وانمود کرد مرا نمی‌شناسد.قنواء به او گفت:( لازم نیست نقش بازی کنی.مطمئنم او را می‌شناسی و می‌دانی چرا به دارالحکومه رفت‌و‌آمد می‌کند.)😄 رشید با خون‌‌سردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند،نگاه کرد.بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد.امینه که سعی می‌کرد خوش‌حالی اش را پنهان کند.نگاهش را به پایین انداخت.🙃 _چیزهایی شنیده‌ام.امیدوارم حقیقت نداشته باشد! _حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی‌کنم.☺️ نمی‌گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی.همه می‌دانند که به امینه علاقه داری،اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی،حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.😉 قنواء با مهربانی دستش را زیر چانهء امینه گذاشت و ادامه داد:( راستی قدرت و ثروت،این‌قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی را که تو را دوست دارد،فدای آن کنی؟)🌱 رشید آهی کشید و گفت:(کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد،اگر مجبور شود،همسر و فرزندش را فدای آن می‌کند.متاسفانه من نمی‌توانم روی حرف پدرم حرف بزنم.اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید،خود به خود این مشکل حل می‌شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می‌پذیرد.)😄🕊 این داستان ادامه دارد...🐚🦋 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════