برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم و با هم رفتیم کوه و از خاطرات دوران دانشجویی برایم گفت هنوز انقدر با هم صمیمی نشده بودیم با هم رفتیم رستوران میگفت نعمتهای خدا برای مسلمونهاست بچه مسلمون باید جای شیک بره. یک بار در یک رستوران به من گفت نمیخوای ببینی چقدر موی سفید دارم؟ خجالت میکشیدم ولی نگاه کردم تقریباً بیشتر موهایش سفید شده بود ناصر فقط بیست وپنج سال داشت. چند روز بعد ناصر به مادرم زنگ زد و گفت میخوام نذرم وادا کنم و منیژه رو با خودم ببرم پابوس امام رضا، عصر همان روز آمدن دنبالم و مادرم ساکم را بدستم داد باورم نمیشد انگار همه باهم برنامه ریزی کرده بودن. در راه بودیم که سال تحویل شد نزدیک ظهر به مشهد رسیدیم، ناصر خیلی به نماز اهمیت میداد میگفت هرجا که باشیم باید نماز را در مسجد بخوانیم. قران و دعا را با سوز خاصی میخوند میگفت من با امام رضا یک جور دیگهای دوستم. رفتیم بازار و برای من یک چادر گران قیمت خرید من هم برای او یک انگشتر عقیق به جای حلقهای که نخریده بود گرفتم. چهارم فروردین بود که پروین اصرار داشت که ما برگردیم وقتی برگشتیم منزل پدرم کسی نبود خواهر کوچکم گفت میدونی مامان کجاست رفته خونه شما، با تعجب پرسیدم خونه ما کجاست؟ رفتیم خانه پدر ناصر موقع ناهار گفت نمیخواید برید خونتون و ببینید؟ مادرم میگفت ما همه کار کردیم تا تو را غافلگیر کنیم ولی عملیات شد و چند تا از دوستای ناصر شهید ومجروح شدن و برنامه عقب افتاد. خیلی ناراحت بودم که خودم از هیچ چی خبر نداشتم ناصر گفت حالا که اینطوری شده شما چه کار میخواید بکنید گفتم هیچی میرم خونه مادرم تا تابستان که قرار بود عروسی کنیم، هر طوری بود راضی شدم و از همان روز زندگی مشترکمان شروع شد، هشتم فروردین ناصر دوباره برگشت کردستان. روزی که میخواست بره گفت منیژه فقط میخوام چراغ خونم روشن باشه.
#قسمت_سوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷
@frontlineIR🇮🇷