°•╼﷽╾•°
📖
کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
قسمت ۲۶ از زبان برادر شاهرخ
باور کردنی نبود دوساعت بعد داخل اتوبوس بودیم🥺. در راه مشهد مادر خیلی خوشحال بود خیلی شاهرخ را دعا کرد🤲، چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
در راه، اتوبوس برای شام توقف کرد.
جلوی رستوران جوان دیوانه ای نشسته بود. چند جوان هرزه هم او را اذیت میکردند😒، شاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانه نشست، دیگر کسی جرات نمیکرد جوان را اذیت کند😁!
بعد شروع کرد با آن دیوانه صحبت کردن، یکی از همان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید😏!
شاهرخ هم نگاهی به او کرد و بلند داد زد: آره من دیوانه ام دیوانه😠! بعد با دست اشاره کرد و گفت: این بابا عقل نداره اما من دیوانه خمینی ام❤️!
وارد رستوران شدیم مشغول خوردن شام بودیم همان جوانهای هرزه دور هم نشسته بودند بلند بلند به هم فحش میدادند🤬.
شاهرخ با دست اشاره کرد که زن و بچه اینجا نشسته اند، آرومتر! اما آنها از روی لجبازی بلندتر فحش میدادند🙄. شاهرخ گفت: لااله الا الله نمیخوام دعوا کنم اما یکدفعه و با عصبانیت از جا بلند شد😱 رفت سمت میز آنها. با خودم گفتم: الان اونها رو میکُشه😑 اما آنها تا هیبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند😝.
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝