°•╼﷽╾•°
📖 کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷قسمت ۳۸
حاج آقا گفت: بس کن این حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش😒، دقت کن نمازهات رو صحیح بخونی، شاهرخ دوباره خیلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم میخوام یه تانک بیارم برا مسجد😐! همه با هم خندیدیم و با خنده جلسه ما تمام شد😄.
عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم با چند نفر از بچه های کمیته مشغول صحبت بودم، صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد با تعجب به رفقا گفتم: صدای چیه؟!😳 یکی از بچه ها گفت: من مطمئنم این صدای تانکه!!😱
دویدیم به طرف خیابان، حدس او درست بود یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد😕 با تعجب به تانک نگاه میکردیم جمعیت زیادی جمع شده بود، در برجک تانک باز شد، شاهرخ سرش را بیرون آورد با خنده برای ما دست تکان می داد😁، بعد گفت: جاش خوبه؟😉 نمیدانستم چه بگویم من هم مثل دیگر بچه ها فقط میخندیدم!🤣
یک هفته دردسر داشتیم نقل و نبات که نبود تانک حفاظت میخواست بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم😅، هر کسی این ماجرا را میشنید میخندید، اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که میگفت باید انجام میداد اگر دستانش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می آورد!😃
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝