°•╼﷽╾•°
📖 کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷 قسمت ۵۴
محل استقرار ما مسجدی در قصر شیرین بود بیشتر مواقع به اطراف مرز میرفتیم آنجا سنگر میگرفتیم و در کمین نیروهای دشمن بودیم جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود😥.
نیمه های شب از سنگر کمین برگشتیم آنقدر خسته بودیم که در گوشه ای از مسجد خوابمان برد😴. دو ساعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا میکند، روحانی مسجد بود بچه ها را بیدار میکرد برای نماز جماعت صبح🥲.
بلند شدم وضو گرفتم و در صف نماز نشستم روحانی بار دیگر شاهرخ را صدا کرد این بار هم تکانی خورد و گفت: چشم حاج آقا چشم!🥱 اما خیلی خسته بود دوباره به خواب رفت.
نماز جماعت صبح آغاز شد فقط شاهرخ در کنار صف جماعت خوابیده بود😁. رکعت دوم بودیم که شاهرخ از خواب پرید بلافاصله بلند شد کنار من در صف نماز جماعت ایستاد و بدون وضو گفت الله اکبر!😃 در نماز هم چرت میزد و خمیازه میکشید، نماز تمام شد شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشید و خوابید!
نماز یک رکعتی بدون وضو حالا هم که صدای خر و پف او بلند شده همه بچه ها میخندیدند. ساعتی بعد از خواب پرید سریع بلند شد و نمازش را خواند.
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝