°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۵۸ بعد ادامه داد: من می‌دانم مشکل بنی صدر است🤬، اینها با ما کاری ندارند. ما باید این راه را باز کنیم. این کار او بالاخره جواب داد. فرمانده هوانیروز جلو آمد و گفت: چخبره؟! شاهرخ با عصبانیت داد زد: مثل اینکه شما برای این مملکت نیستید؟!😡 به زن و بچه مردم توی خرمشهر حمله شده، اما شما نمیخوای ما به کمکشون بریم؟🤯 فرمانده کمی فکر کرد و گفت: آماده باشید، برای حمل مجروحان یه هلی کوپتر داره میره سمت آبادان🚁، با همون شما رو میفرستم. ساعتی بعد کنار بهمنشیر در جنوب آبادان پیاده شدیم، از آنجا با یک کامیون به داخل آبادان رفتیم، نمیدانستیم به کجا برویم، اوایل جنگ بود هرکسی برای خودش جبهه ای تشکیل داده بود. یکی از بچه هایی که قبل از ما به جبهه آمده بود گفت: باید بیایید سمت خرمشهر، جنگ اصلی آنجاست. به همراه او راهی خرمشهر شدیم. چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بودیم تا اینکه گفتند: امروز رئیس جمهور بنی صدر به خرمشهر می آیند ما هم به دیدنش رفتیم. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝