°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۷۲ سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله.🥲 من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم. یک قابلمه بزرگ پیدا کردیم کمی هم نمک و... از آنجا برداشتیم. بچه های دیگه هم هیزم و نان خشک آوردند. پنج عصر آبگوشت آماده شد بچه ها پیاز هم پیدا کردند.😋 هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. شب را در روستا ماندیم. رفقا به شاهرخ گفتند: تو یکی از این خانه ها تلویزیون هست میتونیم استفاده کنیم؟🤓 شاهرخ گفت: باشه، ولی اینجا که برق نداره. یکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست بنزین هم داره، ساعتی بعد بچه ها دور هم در حیاط مسجد نشستیم و مشغول تماشای تلویزیون بودیم. آن شب فیلم کمدی داشت و همه می‌خندیدند😃. چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را پیدا کردند که پر از تخم مرغ بود😉 با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده کردیم. خیلی خوش گذشت در کل دوران جنگ چنین شب و روزی برایم تکرار نشد🥰. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝