❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت37
سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشهای از نشیمن با احسان
سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان
توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت... میتوانست از سایه
بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود،
خودش به بودن آنها نیاز داشت.
_رهایی گوش میدی چی میگم؟
_بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده!
_نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟
_نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا!
_خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟
رها به کودکانههای او لبخند زد:
_اگه تونستم بهت میگم، باشه؟
احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید:
_بابا... بابا...بابا...
شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی!
امیر: حالا چی شده که هیجانزده شدی؟
احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول
مهدکودک رو هم بدیم به رهایی.
شیدا چینی به بینیاش انداخت و ابرو در هم کشید:
_البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچهی من زیر دست بهترین مربیها داره
آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر
حقوق اونه!
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر
شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد.
حق رها نبود این تحقیر شدنها، حق رها این رفتار نبود!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️