🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت37 سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشهای از نشیمن با ا
❤️...رمان...❤️ صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست. امیر: مگه چکارهست؟ صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت: _دکتره! شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد. صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: _سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ _من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: _خونه ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: _چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود _میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهرهی وحشتزده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️