❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت38
صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال
مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست.
امیر: مگه چکارهست؟
صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت:
_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها
کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه
شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه
را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن
را برداشت و تماس گرفت:
_سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونه ام.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه
جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود
_میام پیشت آیه.
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده
بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهرهی وحشتزده رها، صدرا را روی
تخت نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق
میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست
پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️