❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت45
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که
همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم
همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده
چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شدهی این دو مَرد
اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی
حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانوادهی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن.
همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشهی چشم دو زن
پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
صدایش گرفته بود. مگر صبوریهایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش
گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با
او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این
خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده
بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگیهایش
دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد
هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن
چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم
میکرد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️