❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت28
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، بهخاطر همین یه
ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار
کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف
تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید
خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این
امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این
امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن شوهرت
نمونده!
از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن
مرد که میآید.
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه
گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن
همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود.
دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان
میچرخید.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️