❤️...رمان...❤️ 💔 صدای حاج یوسفی آمد: _اینجا چه خبره؟ پچپچها تغییر جهت داد: _خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره! "حرف را که میزنی، خوب است قبلش فکر کنی؛ آبروی مردم که بازیچهی زبانت نیست!" حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خستهی مقابلش بود. "وای از حرفهای مفت این مردم... وای از بیآبرو کردنهای مَردم آبرودار... وای از قهر خدا که دامنگیرتان شود!مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟" حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت: _شرمندهام بابا!شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه! اگر اصرار نمیکرد دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت... یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت: _از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟ حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد: _چی رو از من انتظار نداشتید؟ مَرد: همین که با این دختره... حاج یوسفی حرفش را برید: _حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن مومن! مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را! بعد رو به دخترک کرد: _شما بفرمایید تو خونه، سید و بیبی بیان بفهمن چیشده شرمنده.شون میشم دخترم! زنی از پشت سر گفت: _چه جلوی ما "بابا و دخترم"میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست! حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید: _چه خبری بینمون هست؟ یه روز بیبی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم!گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه!قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه!که بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛، چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود. منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️