📚از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش رو نگاه کند عکس‌های جبهه‌را. می‌گفت:(( منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ.)) گاهی تصور می‌کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده دلم می‌لرزید اشکم درمی‌آمد؛ اما با خودم می‌گفتم:(( نه! هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته.)) راضی نبودم برای همین‌بار اولی که رفت سوریه‌ به من نگفت. منِ ساده باورم شد رفته تهران ماموریت چهل‌وپنج روزه. نمی‌دانم چطور بود که وقتی زنگ می‌زد کد تهران می‌افتاد؛ برای همین دلم قرص بود. ولی به پدرش گفته بود. وقتی داشت برمی‌گشت پدرش گفت:(( آقامحسنتون داره از سوریه برمی‌گرده.)) دهنم باز ماند:(( ازکجا؟ سوریه؟!)) شهیدنشدنش را از چشم من می‌دید. می‌گفت:(( خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد. چون تو راضی نیستی من شهید نمی‌شم.)) شب‌ها نور موبایلش را می‌دیدم که دعا می‌خواند. می‌دیدم که نمازشب می‌خواند. درِ خانه خدا گریه‌زاری می‌کند. قبل‌ترها فکر می‌کردم حاجت دارد می‌خواهد ازدواج کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است؛ عشق شهادت دارد .🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @G_IRANI