من که داشتم جان میدادم!
قلبم درد میکرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد میکوبیدند. بیچاره بچههایم! پسرم که بعدها من را یادش نمیآید!
صدای دخترم آمد:
_مامان کجاست؟
به سختی لب تکان دادم:
_مُرد.
گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد:
_وقتت تمومه!
کات!
احتمالا باید همینطور تمام میشد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف میشوند و تو دیگر نمیتوانی میانجیگری کنی!
اما خدا بلد است!
مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچهای... یا شاید رحمی برای جوانیات...
نمیدانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم!
پلان دوم:
از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر میشود! این حجم از تپیدن امکان نداشت.
جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمیتوانستم خوب نگاهش کنم! چشمهایم توان دیدن نداشت. اما شنواییام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانیاش را بشنوم:
_یا فاطمه چی شد؟
_فشارم بالاس.
نشست کنارم.
امام زمان را توی دلم صدا زدم:
_میدونم میمیرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان.
آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت:
_منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه.
زنگ زدند. مامان دوید سمت در.
صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچههایم.
محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و میخواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمیکردم. گاهی این میپیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی میکرد!
میخواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند!
صداها نزدیک شد.
_یا ابالفضل...
_اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟!
همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونهام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف!
حتی نمیتوانستم چشم بچرخانم.
همان جا داشتم فکر میکردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری!
بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود.
پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل میشود. زبانم شفا گرفت:
_داداش، مامانو بگیر.
همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم.
بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم!
اگر پنجرهها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر میآمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر....
تمام اینها فقط یک جواب دارد!
پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام میشد!
✍م رمضانخانی
@maede_68
@gahi_ghalam
انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.