گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ٤۳: رو به هارون گفت: «برای چه این‌ها را راه دا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لااقل عاقلانه رفتار کن مرد! این دختر و پسر به هم علاقه دارند، یکدیگر را می‌خواهند، چرا مانع می‌شوی؟ چرا آن ها و خودت را به زحمت می‌اندازی؟» هارون سرفه‌ای کرد و به ابراهیم گفت: «بسیار خوب! من با ازدواج تو و برادرزاده‌ام موافقم، اگرچه به صرفه‌ام نیست. برای همین، جهیزیه‌ای به عروس نمی‌دهم. اگر به او علاقه داری، خودت برایش جهیزیه بگیر!» ابراهیم به علامت موافقت سر تکان داد. آمال به هارون گفت: «سکه‌ای از پول‌هایت را نمی‌خواهم؛ همه را بگذار برای همسر مهربان و جوانت! او می‌داند پس از مرگ تو چه طور خرجشان کند!» اُم جیران گفت: «اما آنچه را از پدرش به او رسیده است و تصاحب کرده‌ای، باید برگردانی. مزرعه، باغ و خانه را. من از همه چیز خبر دارم. کار به داروغه و محکمه بکشد شاهدان به نفع آمال شهادت خواهند داد. ببین با برادرزاده‌ات چه کرده‌ای! باید نامت را بگذارند قارون! دیری نخواهد گذشت که خودت را کنار سکه‌هایت چال می‌کنند. آن جا مثل مار دور سکه‌هایت چنبره بزن!» هارون به حسیب گفت: «چه مصیبتی! بدهکار هم شدیم!» اُم جیران به آن دو گفت: «کاری به کار این دو جوان نداشته باشید. اگر کوچک‌ترین صدمه‌ای به آن ها برسد، خودم ریش‌هایتان را به هم گره می‌زنم و کنار هم چالتان می‌کنم!» به قصیده که با خشم به او خیره شده بود گفت: «تو یکی را که با دست‌های خودم خفه می‌کنم.» در راه برگشت، اُم جیران عذرخواهی کرد که مجبور شده بود آن روی پلنگش را نشان دهد. گفت: «بعضی‌ها زبان آدمیزاد را نمی‌فهمند! باید با زبان خودشان که زبان زور است، با آن ها حرف زد. شنیده ام در دوزخ عقرب‌هایی است که دوزخیان از ترسِ آن ها به اژدها پناه می‌برند! حکایت حال این دختر بیچاره است که از ترس الیاس به عمویش پناه آورده است! باید از او و ابراهیم دفاع می‌کردم!» مادر گفت: انگار امشب قسمت بود سری به خانه ی اشباح بزنیم! نصیب دشمن نشود. چنین عفریته‌ای در عمرم ندیده بودم. خدا کند سحر و جادویمان نکرده باشد! او چه بود که در آتش ریخت؟ ابوالفتح گفت: «شاید می‌خواست با جادو، زبان آمال را ببندد تا بگوید حسیب را می‌خواهد.» اُم جیران از مادر پرسید: «نظرت درباره ی آمال چیست؟ من که از او خوشم آمده است. خوب جواب عمویش و آن جادوگر چشم زاغ را داد.» ــ من فقط آرزو دارم که عمو و زن عمویش و آن دخمه را دیگر هرگز نبینم. ابوالفتح گفت: «آمال که به خانه ی شما بیاید، دیگر سر و کاری با آن ها نخواهد داشت. از روی ناچاری با آن ها زندگی می‌کند. طفلک جای دیگری را ندارد! تعجب کردم که عمویش از او اجاره می‌گیرد و او سر سفره عمویش نمی‌نشیند. اُم جیران گفت: «خدا کند بلایی سرش نیاورند. از آن عفریته هر کاری بر می‌آید!» به مادر گفت موافقی ابراهیم پیش از سفر، او را عقد کند و به خانه بیاورد؟ ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff