گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم می‌افتاد، به من لبخند می‌زد. سرانجام از من پرسید: «ابوالقاسم، عمامه ات را گردباد با خود برد؟» از تعجب مو بر اندامم راست شد! هم نامم را می‌دانست و هم از ماجرای عمامه‌ام خبر داشت. با آن که کسی از کاروان با من همراه نبود و به منزل امام نیامده بود تا به امام خبر داده باشد. خودم را سرزنش کردم که درباره ی امامتش تردید به دل راه داده بودم. خجالت زده گفتم: «آری ای فرزند رسول خدا!» باز لبخند زد. رو به خادم گفت: «عمامه‌ را بیاور و به صاحبش بده!» خادم به اتاق کناری رفت و آن را آورد و به من داد. زبانم بند آمد. همان عمامه بود. جایی از آن پاره نشده بود. همان طور بود که آن را به سر بسته بودم. دستار از سر برداشتم و عمامه را به سر گذاشتم. با دستان لرزان، جرعه ای آب نوشیدم و گفتم: «فدایتان شوم، چه گونه عمامه‌ام به دست شما رسیده است؟ از روی مهربانی سری تکان داد و گفت: «در بیابان به آن پیرمرد اعرابی صدقه دادی، خدا آن صدقه را پذیرفت و گرامی داشت و عمامه‌ات را به تو بازگرداند تا بدانی پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند!» ابن سکیت به جایی در ته باغ خیره شد. سر تکان داد و خندید. ــ چه قدر زیباست! ابن خالد به آن سو نگاه کرد. چیز چشم گیری ندید. ابن سکیت دست روی شانه‌اش زد. ــ حواست کجاست برادر؟ این حکایت را می‌گویم چه قدر زیباست! در این دنیای پرهاهو که انگار گردباد روزگار هر چیزی را با خود می‌برد و در زیر گرد و غبار گذشت زمان دفن می‌کند، با خودت فکر می‌کنی آیا اگر برای رضای خدا کار کوچکی انجام دادی، محفوظ خواهد ماند و پاداشش را خواهی دید؟ ابوالقاسم به من گفت که پس از غذا دادن به آن پیرمرد گرسنه در آن واحه، چنین پرسشی به ذهنش رسید. خدا گردبادی فرستاد و عمامه‌اش را با خود برد. هرگز تصور نمی‌کرد که دیگر آن عمامه به او بازگردانده شود، اما امام آن را به او بازگرداند تا ابوالقاسم به خوبی دریابد که هیچ کار نیکی مانند آن عمامه، گم و فراموش نخواهد شد و همچنان که عمامه به او بازگردانده شد، مردمان نیز در آخرت ریز و درشت اعمالشان را باز خواهند یافت! ابن خالد گفت: «همانند من که در آن سیاهچال، دور از چشم همه به ابراهیم کمک کردم و پاداشم را گرفتم!» ــ کدام پاداش را می‌گویی؟ ــ این که امامم را شناختم. باور کن چنان آتش اشتیاقم تیز شده است که همین امروز و فرداست راهی مدینه شوم. ابن سکیت از کوزه برایش در کاسه آب برگه ریخت. ــ خبر خوشی برایت دارم! شنیده ام که معتصم امام را دعوت کرده است که به بغداد بیاید. خدا به خیر بگذراند! نمی‌دانم چه دسیسه‌ای در کار است، اما برای تو خبری خوش است که ابن الرضا پس از سال‌ها به شهرمان خواهد آمد! ابن خالد خوشحال شد. آب برگه را با لذت سر کشید. ــ کاش هزاران دینار داشتم و برای این مژده به پایتان می‌ریختم! همیشه خوش خبر باشید! کاسه را که روی تخت گذاشت. آثار نگرانی در چهره‌اش نمودار شد. ــ حق با شماست. استاد! شاید دسیسه‌ای در کار باشد! شیعیان خاطره ی خوبی از این دعوت کردن‌ها ندارند! بیشتر شبیه احضار کردن و زیر نظر گرفتن است! باغبان این بار با سبدی انجیر بازگشت. روی آن چند برگ بود. ابن سکیت گفت: «این سبد را موقع رفتن با خودت ببر!» سبد که با برگ‌های نخل بافته شده بود، بلند و باریک بود و دسته داشت. می‌شد آن را در خورجین گذاشت. ابن خاله تشکر کرد و گفت: «کاش می‌شد ابراهیم هم از این میوه می‌خورد یا کاش الآن کنارمان نشسته بود! نمی‌شود چیزی بخورم و به یاد او نباشم! هر کس آن سیاهچال مخوف را ببیند، آرام و قرارش را از دست می‌دهد! شاید ابراهیم به مرگش راضی باشد! مرگ برای زندانیان سیاهچال آسایش است! نمی‌دانم برای نجاتش می‌شود کاری کرد یا نه! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff