″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌷 #پارت_شصت و هفتم🌷 زهرا : تو اتاق نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده بودم دلتنگ بودم د
💞 💞 💞 شصت و هشتم💞 رضا سهیلی: رسول جان یه لحظه همینجا صبر کن من برمیگردم رسول : باشه دیدم رفت سمت فاطمه رضا : ببخشید رسول جان من یه کار کوچیکی داشتم با فرمانده پایگاه خواهران رسول : نه خواهش میکنم عه ایشون فرمانده هستن ؟ چقدر جوان ماشاءالله رضا: آره درسته رسول: چقدر میشناسیش ؟ رضا : به اندازه ای میدونم که میدونم خیلی دختر خوبیه با حجاب، تحصیل کرده ، با اخلاق و خیلی چیزای دیگه حالا رسول یه چیزی بگم به هیچکس نمیگی ؟😬 رسول : پس که اینطور نه بگو رضا: خیلی دختر خوبیه عاشقش شدم رسول عصبی شده بودم و میخواستم بزنم دم گوشش ولی نباید میفهمید من کیم : عاشق این دختره😳همین فاطمه مقدم ؟ رضا : اسمشو از کجا میدونی😶😶 رسول : از بابا شنیدم عوض شده فرمانده رضا: آره خیلی دختر خوبیه دوسش دارم رسول : حالا کی میخوای بهش بگی ؟ رضا : خجالت میکشم اما امروز فرداس که دیگه بگم رسول : پس عروسی افتادیم دیگه😂 رضا: 😅حالا اومدیم و جوابش منفی بود رسول: نه خودم راضیش میکنم😂(اون وقت قبر تورو کندم) رضا: ممنون داداش😂 رسول: خواهش ادامه دارد....