🍁
#در_مسیر_عشق 🍁
🍂
#پارت_ صدوسیودوم 🍂
محمد : پشت میز نشسته بودم اینقدر درگیر افکارم بودم که چه بلایی سرشون اومده با همه رفتارم تند شده بود
دیدم یه پیامی واسه حساب کاربریم اومد باز کردم دیدم گزارش از کردستانه سریع خوندم
فهمیدم که رسول و فاطمه زنده هستن چیزی شون نشده موقع آتیش سوزی خودرو خودشون رو از محل دور کردن
منم بلافاصله تماس گرفتم باهاشون
محمد : رسول؟!
رسول : سلام
محمد : تو معلومه کجایی دق دادی منو از نگرانی
چرا گوشی هاتون خاموشه چرا هیچ خبری نبود ازتون
رسول: ببخشید حتی الانم فاطمه میگفت نگیم بهتون
محمد : اصلا به فکر این هستید یه کسایی این ور نگرانن
حالا ولش کن حالتون چطوره؟
رسول: من که پام پیچ خورد موقع راه رفتن فاطمه هم دست و پاش اسیب دیده و سوخته
محمد : گوشی بده بهش
رسول : باش | فاطمه بابا میخواد صحبت کنه باهات
فاطمه : من صحبتی ندارم نمیخوام
رسول : 😐💔 یعنی چی این کار زشته
فاطمه : همین که گفتم صحبتی با ایشون ندارم
رسول: لا اله الا الله 🙄🔪
رسول : بابا ؟! فاطمه میگه نمیخواد حرف بزنه
محمد: این از دست من در رفت روش زیاد شد بهش نشون میدم
و تلفن و قطع کردم
رسول : اوه اوه😶 فکر کنم شهید شدی فاطمه😶💔
فاطمه: مهم نیست
ادامه دارد....