🌺
#در_مسیر_عشق 🌺
🍃
#پارت 169 🍃
فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید
+ ....
فاطمه : در خصوص کیس بهرامی میخواستم صحبت کنم ایشون مگه ت.م نداشتن ؟
+....
فاطمه : خب اگر داشتن متوجه هستید چه اتفاقی افتاده
+ ....
فاطمه : شما میگید هیچی نشده ؟ میفهمید چی میگید الان سوژه تون بازداشت آگاهی هستن اینو میدونید ؟
+ ....
فاطمه : خانم نصیری لطفا دیگه ادامه ندید شما چه مسئول پرونده ای هستید که از متهم خبر ندارید بنده در اسرع وقت یکی رو جایگزین شما میکنم
+ ....
فاطمه : اما نداره شب خوش خدانگهدار
..........
عطیه : ولی فکر نمیکنم این طرز برخورد بوده باشه ها
فاطمه: مادر من اگر این خانم حواسش بود الان خواهر من رو تخت بیمارستان اونم چی شب عروسی نبود همش تقصیر بی کفایتی و بی مسئولیتی این خانمه
عطیه: خیلی خب حالا پشت سرش حرف نزن
فاطمه : میگم شما میخواید برید خونه استراحت کنید من هستم حواسم هست دیگه
عطیه : آخه نمیتونم برم🙂💔
فاطمه : نگران نباشید همه چیز درست میشه پاشید با داداش برید خونه استراحت کنید
عطیه : باشه حواست باشه پس خداحافظ
* فردا *
فاطمه: پشت شیشه داشتم نگاش میکردم
چه آروم خوابیده بود
چقدر دوست داشتم الان مثل قبل دم در وایسم و فقط تنها یه صداش بزنم تا از خواب بپره و بگه چیشده
کاش از این خواب عمیق بلندشی خواهرم
کاش زود تر برگردی پیشم تا از تنهایی در بیام
چی میشد الان رسول دوباره با لگد میزد و میگفت پاشو داری خواب میبینی اماده شو واسه عروسی آبجیت ..🙂💔
خط دستگاه صاف شد..... پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل اتاق منی که صورتم خیس شده بود از اشک و بابایی که رو صندلی اروم نشسته بود و سرش پایین بود
دکتر : همراه خانم حسینی شما هستید؟
محمد : بله چیشد؟
دکتر : ما همه تلاشمون رو کردیم تسلیت میگم...💔
فاطمه : با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد
خواهرم پرکشید خواهرم رفت
یقه بابا رو گرفتم
: اینطور از خواهرم مراقبت میکردییی
اینطور از دخترت مراقبت میکردی
اصلا برات مهم نیست آره مُرد همین تموم شد بریم خاکش کنیم هااا؟؟ راضی شدی کشتیش ؟