″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🍂 #پارت 168 🍂 رسول : نشسته بودم پیش فرشید زل زده بودم تو صورتش کم‌کم چشماش باز شد
🌺 🌺 🍃 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرامی میخواستم صحبت کنم ایشون مگه ت‌.م نداشتن ؟ +.... فاطمه : خب اگر داشتن متوجه هستید چه اتفاقی افتاده + .... فاطمه : شما میگید هیچی نشده ؟ میفهمید چی میگید الان سوژه تون بازداشت آگاهی هستن اینو میدونید ؟ + .... فاطمه : خانم نصیری لطفا دیگه ادامه ندید شما چه مسئول پرونده ای هستید که از متهم خبر ندارید بنده در اسرع وقت یکی رو جایگزین شما میکنم + .... فاطمه : اما نداره شب خوش خدانگهدار .......... عطیه : ولی فکر نمیکنم این طرز برخورد بوده باشه ها فاطمه: مادر من اگر این خانم حواسش بود الان خواهر من رو تخت بیمارستان اونم چی شب عروسی نبود همش تقصیر بی کفایتی و بی مسئولیتی این خانمه عطیه: خیلی خب حالا پشت سرش حرف نزن فاطمه : میگم شما میخواید برید خونه استراحت کنید من هستم حواسم هست دیگه عطیه : آخه نمیتونم برم🙂💔 فاطمه : نگران نباشید همه چیز درست میشه پاشید با داداش برید خونه استراحت کنید عطیه : باشه حواست باشه پس خداحافظ * فردا * فاطمه: پشت شیشه داشتم نگاش میکردم چه آروم خوابیده بود چقدر دوست داشتم الان مثل قبل دم در وایسم و فقط تنها یه صداش بزنم تا از خواب بپره و بگه چیشده کاش از این خواب عمیق بلند‌شی خواهرم کاش زود تر برگردی پیشم تا از تنهایی در بیام چی میشد الان رسول دوباره با لگد میزد و میگفت پاشو داری خواب میبینی اماده شو واسه عروسی آبجیت ..🙂💔 خط دستگاه صاف شد..... پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل اتاق منی که صورتم خیس شده بود از اشک و بابایی که رو صندلی اروم نشسته بود و سرش پایین بود دکتر : همراه خانم حسینی شما هستید؟ محمد : بله چیشد؟ دکتر : ما همه تلاش‌مون رو کردیم تسلیت میگم...💔 فاطمه : با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد خواهرم پر‌کشید خواهرم رفت یقه بابا رو گرفتم : اینطور از خواهرم مراقبت میکردییی اینطور از دخترت مراقبت میکردی اصلا برات مهم نیست آره مُرد همین تموم شد بریم خاکش کنیم هااا؟؟ راضی شدی کشتیش ؟