″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون (ر
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅) پارت سیزدهم فرشید: پدر رسول یه یک ساعتی اینجا بودو فهمیدیم توی سپاه این دارو دسته رضا امیری یه پرونده داشتن که هنوزم بسته نشده و مسولیت این پرونده با آقای حسنی و بوده و خیلی از نقشه هاشون رو نقش بر آب کردن ایناهم از قبل دنبال اقای حسنی بودن و با دستگیری رضا امیری گفتن بهترین زمان برای ضربه زدن و تحت فشار گذاشتن سپاه و امنیتی هاست و رسول و خواهرش رو گرفتن😟 پدر رسول رو باهمه اضطراب و نگرانی که داشت راهی کردیم خونه و قرار شده بود که فعلا چیزی در این باره با مادر رسول حرف نزنه محمد: خوب پس معلوم شد اینا هدفشون فقط ما نیستیم. اینا کینه شدیدی از محمود حسنی دارن و با گروگان گرفتن رسول و ریحانه خانم میخواستن تحت فشارش بزارن و از طرفی با گرفتن رسول خواستن ما امیری رو ازاد کنیم.... سعید: خوب حالا آقا چی کار باید کنیم. هممون خوب میدونیم که امیری و دارودستش خیلی بیرحمن و ممکنه سر رسول و اون خواهر بیچارش بیارن. مخصوصا رسول. چون رسول امنیتی و دق دلیشون رو سرش خالی میکنن.😦 محمد: فعلا نمیدونم. امیری هم نمیتونیم ازادش کنیم جدا از جرمایی که داشت، معلوم نیست بعد آزادیش اون دوتارو بدون دردسر آزاد کنن.... رسول: سرم خیلی درد میکرد و خیلی سرگیجه داشتم اما به زور چشامو باز کردم. خیلی تار میدیدم. چون عینکم روی چشمام نبود و سرگیجه ای عم که داشتم، شدت تاری رو چند برابر میکرد. اما با چند بار پلک زدن کمی بهتر شد. یادم اومد..... امام‌زاده پنج‌تن،،،،بابابزرگ و دایی،،،، ریحانه،،،، وایی خدا ریحانه. الان کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ ریحانه ی من کجاست؟؟ به زور نفس میکشیدم. از بچگی هم سابقه نفس تنگی رو داشتم. مخصوصا توی شرایط بد و حساس... دست و پام بسته بود. دهنم هم همینطور. لباسام خاک خالی بود. در باز شد و ۳ , ۴ نفر اومدن داخل. یکیشون زن بود با ۲ ، ۳ تا مرد گردن کلفت😐 زنه به مسخره حرف میزد و خیلی نگاهای بدی داشت زنه: سلام داش رسول. خوبی؟ راحت خوابیدی؟ یکی از گردن کلفتا اومد و چسب دهنم رو باز کرد. من: خواهر من کجاست؟ زنه: آخی نگران خواهرتی؟ نترس هنوز زندس. من: کجاست؟ زنه: الان بدونی کجاست به چه دردت میخوره. همین که میدونی زندس برو خدارو شکر کن😒 دوباره اون یارو گردن کلفته جسبه رو زد روی دهنم و رفتن بیرون. خدا خدا میکردم بخاطر من به ریحانه آسیب نرسونن ریحانه: در باز شد و چند نفر اومدن داخل. چند تا زن و چند تا مرد. یکی از مردا گفت: لعیا چسب دهنش رو باز کن. یکی از زنا که معلوم بود زیردستشونه و فهمیدم اسمش لعیا اومد نزدیکمو چسب دهنم رو باز کرد. یکی از مردا گفت: سلام خانم حسنی؟ خوبی؟ میبینم که هنوز زنده‌ای حرفی نزدم یکی از زنا که معلوم بود یکی از سردسته هاست گفت: داداشت سراغتو میگیره. دلم لزرید. داداشم؟ گفتم: داداشم؟ گفت: اره دیگه. داش رسول بعدش همگی زدن زیر خنده. گفتم: داداش من کجاست؟ چی کارش کردین؟ مرده گفت: اتفاقا اونم همین سوال هارو درباره تو کرد. حالا هم میخوایم ببریمت پیشش. لعیا پاهاش رو باز کن. لعیا و یکی دیگه که نمیدونم کی بود اومدن سمتم. پاهمو باز کردن و از روی زمین بلندم کردن. تمام چادر و لباسام خاکی بود و پاهام خیلی درد میکرد. رفتیم توی یه محوطه تقریبا مخروبه و رفتیم سمت یه در دیگه. یکی از مردا قفلش رو باز کرد و رفت داخل و بعد چند ثانیه اومد بیرون و گفت: آقا چسب دهنش رو باز کردم بعدش منو پرت کردن داخل و در رو بستن ادامه دارد....