بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون (رسول قدیم😅)
پارت بیست و ششم
داوود:
خانم حسنی توی اتاق داشت باهاش حرف میزد و گریه میکرد. ماهم از پشت شیشه نگاهشون میکردیم..
قشنگ میتونستم حس کنم توی این مدت افسرده شدم☹😐💔
خانم حسنی تو اتاق بود که پرستار بهش اشاره کرد وقت تمومه. اومد بیرون و روی صندلی با حالی خراب روبه روی اتاق رسول نشست.
چند دقیقه بعد که دکتر برای معاینش رفت خیلی متعجب برگشت و به ریحانه خانم پرسید چی بهش گفته. ریحانه خانم گفت چطور؟ دکتره هم گفت که به طور خیلی عجیب از حالت کما خارج شده و الان فقط بیهوشی موقته...
اینو که گفت منو بچه ها یهو داد زدیم ایوووول.....😅
که دکتره ناراحت شد چرا داد زدیم. آقا محمد هم گفت از رسول یاد گرفتید؟!😐😅
بعد این خبری که دکتر داد واقعا انگار دنیارو بهمون دادن. حالمون یه طور دیگه شد. ریحانه خانم رو پای خودش بند نبود.
چون تقریبا خیالمون راحت شده بود، ریحانه خانم زنگ زد آقای حسنی و بهش گفت جریانو. بعد نیم ساعت که رسول رو منتقل کرده بودن بخش، آقا و خانم حسنی هم اومدن و با ریحانه خانم رفتن بالاسرش. همون موقع بود که خبر دادن بهوش اومده. ❤😍
اون موقع بود که هممون یکدفعه هجوم بردیم توی اتاق. بنده خدا سکته رو زد از اینکه یهو پریدیم داخل. خودمونم داشتیم مجروح میشدیم😅❤😐...
ادامه دارد....