خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نودُپنجم همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را
🌹🍃 ✨🌱✨🌱✨🌱✨ بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان هاي خط شكن. آن ها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند. گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی ها مي گيريم! حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند. گويي مي دانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت مي شه. ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجی هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور می كنند. من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم مي ريم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي مي رم. مشــكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd