✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دویستُ_پانزدهم
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك مي ريخت! جلو آمدم. گفتم:
مادر چي شده!؟ گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس مي كنــم!
ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، مي خوام دامادت كنم،
اما او مي گفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمي گردم.
نمي خواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه مي كرد.
ما بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد.
ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو بيمارستان بستري شد!
سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا سلاماللهعلیها مي برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست. هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز مي كرد و حرف دلش را با شهداي گمنام مي گفت.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd