💠ماجراے خواندنی شهید مطهرے و راننده تاڪسی؛ آخوند سوار ڪنم ماشینم چپ می‌ڪند! 🔸️حاج حسن مطهرے برادر استاد می‌گوید: تابستان سال ۱۳۳۹ بود. شهید مطهرے یڪ هفته‌ در فریمان بودند و می‌خواستند به مشهد بروند. من با یڪی دیگر از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه. یڪ تاڪسی براے مشهد ایستاده بود ڪه راننده اش یڪ پایش می‌لنگید و به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم یڪ نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می‌خواهیم حرڪت ڪنیم. دو زن و یڪ مرد هم عقب نشسته بودند. 🔹من آمدم منزل و با شهید مطهرے به آنجا رفتیم. به آقاے مطهرے اشاره ڪردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت: «اوه!  آخوند براے ما آوردے؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار ڪنم یا ماشینم چپ می‌ڪند یا موتورش می‌سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت. 🔸️من و فرد همراهم ڪه خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش ڪردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را  گرفتم و فرد همراه من به او ضربه‌اے زد. راننده بنزین نزد و از همانجا به شهربانی رفت تا از ما شڪایت ڪند. 🔹ما هم برگشتیم و رفتیم جاے اول ڪه آقاے مطهرے در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: ڪجا رفتید؟ دعوا ڪردید؟ گفتیم: دیدید ڪه چه گفت. آقاے مطهرے گفت: ما این‌قدر در تهران از این حرف‌ها می‌شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی‌ڪنیم. 🔸️ما درباره اتفاقاتی ڪه افتاده بود چیزے به ایشان نگفتیم. بعد ڪه به منزل رفتیم از شهربانی دنبال ما آمدند. یڪ افسر آنجا بود ڪه از شانس ما فردے مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ جریان را گفتیم. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف‌ها چیست ڪه ماشینم با سوار ڪردن آخوند چپ می‌ڪند؟ تو باید هر مسافرے را با هر تیپ و مرامی سوار ڪنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدے؟ 🔹در این بین شهید مطهرے ڪه از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی ڪرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوے و رضایت بده. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شڪایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید ڪه مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی‌گیرد، از شڪایت منصرف شد. شهید مطهرے صورتش را بوسید و عذرخواهی ڪرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم. 🔸️بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی‌برم. اینها این بلا را سر من آورده‌اند حالا من این آقا را سوار ماشینم ڪنم؟! افسر گفت: نمی‌برے؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق ندارے در این خط ڪار ڪنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد ڪه آقای مطهرے را سوار ماشینش ڪند و به مشهد ببرد. 🔹ما به برادرمان گفتیم حالا ڪه این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممڪن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود ڪه ایشان قبول نڪرد و گفت: نه، می‌روم. مشڪلی پیش نمی‌آید. 🔸️ده، پانزده روز بعد می‌خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا ڪارَت دارم. با خودم گفتم: حتما می‌خواهد تلافی ڪند. راننده گفت: آن آقایی ڪه آن روز آوردے و سوار ماشین ما ڪردے، ڪه بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می‌آید؟ گفتم: تابستان‌ها می‌آید. 🔹گفت: می‌خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی‌شود. ۴۵ سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده‌ام، نه روزه گرفته‌ام و همه نوع عیاشی هم ڪرده‌ام. ولی نمی‌دانم این آقا در راه مشهد با من چه ڪار ڪرد ڪه مرا از این رو به آن رو ڪرد. گفتم: چطور؟ گفت: تا مشهد براے من صحبت ڪرد و مرا از این رو به آن رو ڪرد. 🔸️بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. شهید مطهرے گفتند: ما ڪه سوار تاڪسی شدیم سر صحبت را با راننده باز ڪردم. اول ڪه رویش را آن طرف ڪرده بود و اعتنا نمی‌ڪرد. ڪم‌ڪم ڪه صحبت می‌ڪردم به حرف‌هایم توجه می‌ڪرد و نرم‌تر شد و به من نگاه می‌ڪرد. مدتی ڪه گذشت به حرف‌هایم گوش می‌ڪرد. 🔹به مشهد ڪه رسیدیم، می‌خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما ڪار دارم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگرے پیدا ڪرده‌ام. صحبت‌هاے شما این‌قدر در من اثر ڪرده ڪه نمی‌دانم چه ڪار ڪنم. حالا می‌خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه ڪنم اما بلد نیستم. چه ڪار ڪنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را ڪنار گذاشتم و می‌خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم. 🔸️بعد آقاے مطهرے پشت تلفن گفتند: شرش را شما به پا ڪردید، خیرش براے این بنده خدا بود! ┅┅┅❅❁❅┅┅┅