.
🖋 بینام
آری... این او نبود، این من بودم، او آینهی من بود.
نه در میانهی جمع و در میانهی میدان، اما در طلب و در آرزوی راه دادنش...
وصلهای ناجور در میانِ جمع خوبان، چیزی شبیه به تباکی که نه در آن آه و سوزی هست و نه تو بیرون افتاده از این عالمی... در میانهی درد، اما درد بیدردی...
به کمرِ خمیده و گردنِ آویختهاش نگاه کن!
پیداست که مدتهاست وجب به وجب این شهر را قدم زده و همچون دیوانهای سرگشته و از همه جا طرد شده، پناه به در خانهی این مجلس آورده است...
حال کیست که او را اینگونه در آغوش کشیده و در این ظلمت سرد، پناه داده است؟ او کسی غیر از حضرت روح الله است؟
چه کسی این آدمیان را اینگونه غریب، گرد هم آورده است؟ تا در عین غربت، به وسعت نور اندک خود، چراغی کوچک در این شهر ظلمتزده بیافروزند...
غربت و مظلومیتشان را میبینی؟ ادامه بودن خرازیِشان را میبینی؟ باکری و حاج احمد و متوسلیان بودنشان را میبینی؟
جز نور روحالله است؟ جز دست حاج قاسم؟
چه باک اگر مثل یاران کربُبلا تعدادشان اندک باشد؟
چه باک وقتی این نور به قدری عالمگیر است که جهانی را زنده میکند؟
تو این را میبینی؟ به آنها درست نگاه کن! آنها را دوباره ببین...
کربلا بودنِ اینجا را میبینی؟
گلستان شهدا، آری! دوباره کربلا گشتهست...
🇵🇸
@gaze_karbala