سردار بخشنده دست
کمین کرد دیوِ سیاهِ ستم
شبانگاه، در ظلمتی سهمگین
و آنگاه از روی حـِقد و عناد
برآورد دزدانه، سرْ از کمین
—
در آن شام تاریک، بر دشت دید
درخشندهدُرّی همانند روز
مُشعشع، فروزنده، روشن، مُنیر
همانند خورشید گیتیفروز
—
که آن دُرّ یکتا چنان ماهتاب
فروزان نموده است «بغداد» را
دلِ دیو، آکنده از کینه بود
فرستاد «پهپادِ بیداد» را
—
بینداخت سنگِ ستم بر زمین
شکسته شد آن لؤلؤ تابناک
ولی دشت، روشنتر از پیش شد
از آن دُرّ افتاده در خون و خاک
—
«نگین سلیمانی» از آن به بعد
فروزندهتر گشت از آفتاب
چه دلها که زآن گوهرِ پرفروغ
شد آیینهگون مثل آیات آب
—
در آن شب که شد «حاج قاسم» شهید
وطن یکنفس خشم و فریاد شد
همانند روز عروج امام
عجب محشری از غم ایجاد شد
_
چو تشییع سردار بخشندهدست
نه یک چشم دید و نه گوشی شنید
چو یک سیل غُرّنده، طوفان خشم
فروبرد در خویش «کاخ سفید»
—
خروشی عظیم از جهان شد بلند
اَلا انتقام، انتقام، انتقام
ز «عین الاسد» نیز حتی نیافت
دل زخمی چاکچاک التیام
—
به فرمان سفیانی زاغچشم
همان زردموی سیهروی پست
چو گردید «نفسِ زکیّه» شهید
ز غم قامت کوه ایران شکست
_
چو شد دست سردار از تن جدا
جدایی در آفاق آمد پدید
دگر دستدادن به هم منع شد
فراگیر گردید «مرگ سپید»
_
دگر گُل نخندید و بلبل نخواند
کسی دُرّ و یاقوت دیگر نسُفت
از این واقعه گشت خاطر حزین
دگر «شعرِ تر» هیچ شاعر نگفت
_
از آن شب همان ... (پیام بعدی)
@gerashohada