🔴داستان واقعی بارداری شب ازدواج همسرم😱 دوازده سالم بود زنش شدم ... با یه پدر معتاد و یه مادر بی کس و کار و هشت تا خواهر و برادر ازدواج با یه مرد سی ساله بیشتر بنفعم بود لاقل یه نونخور کمتر میشد😔 بعد چندسال زندگی کم کم عاشقش شدم...خیلی عاشق...جوریکه نفسم به نفسش بند شد. اوایل همه چی خوب بود اما بعد از دوسال کم کم ورق زندگیم برگشت...کم کم تیکه ها شروع شد...کم کم پرسیدنا شروع شد... هی میپرسیدن خبری از نی نی نیست؟ همه چی خوب بود اما من باردار نمیشدم! دوسال شد سه سال و چهار سال و پنج سال و شیش سال... زندگیم داشت تو سکوت محض میگذشت ۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه همسر دوم و اوردن نوه😏 روزگارم سیاه شد هرشبم گریه بود به مادرم که زنگ زدم در کمال ناباوری با گریه گفت قبول کن از خونه بابای معتادت خیلی بهتره اونجا ... فهمیدم خونه پدرمم جایی ندارم و بخودم اومدم دیدم دارم میرم خاستگاری واسه شوهرم بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره دنیا رو سرم خراب بود حال خوبی نداشتم و مجبور بودم به تحمل شب عروسیشون به خواست همسرم رفتم شهرستان خونه مادرم درکمال ناباوری تاصبح استفراغ کردم ..‌اولش فکر کردن از اعصابمه ولی وقتی رفتیم بیمارستان با خبر حاملگیم صدای جیغ شادی تو کل بیمارستان پیچید! همون شب به شوهرم اس دادم ... خدا همیشه هست و به موقع تلنگرشو به ما آدمای کم صبر زندگیمون میزنه داری بابا میشی! شوهرمم خوشحال شد و گفت تو از جات تکون نخوری تا خودم بیام دنبالت گفت من هوسباز نبودم و نیستم فقط بخاطر حرفها و اصرارمادرم دست به اینکار زدم و الان دیگه بهانه ای نیست برای اینکار من باورم نمیشد یهو ورق برگشت شوهرم همون مرد عاشق شد دوباره😭 اولین کاری که کردم رفتم سجده شکر اونقدر گریه کردم و خداروشکر کردم که بلند شدم مهر خیس خالی شده بود خدایاااا شکرررت❤️ _______________ مشاوره قبل از ازدواج👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3439394855C39ad288277