#رمان_بهار_زندگیم💖
#قسمت۴
گوشیمو از روی میز برداشتم و با کلافگی بلند شدم....
همینطور که پالتو چرممو روی دستم جابجا میکردم گفتم:
- بیخودی دعوا نکنین، امشب حوصله ی هیچکدومتونو ندارم....!!! میخوام تنها باشم...
خیلی زود برگشتم توی ماشین و سرمو گذاشتم روی فرمون....
خودمم تعجب میکردم از حالم، منی که همیشه با شوق برای گزینه های هرشبم لباس
میپوشیدمو میاومدم...
پس حالا چرا بیخیال همشون میخواستم تنها باشم؟؟؟!!!!
بی هدف به سمت خیابون اصلی رفتم...
دوباره تکیه و نذری و دسته ها و مداحی ها....
دوباره موندن توی ترافیک و دوباره....
برای اولین بار از پوشیدن لباس قرمزم خجالت کشیدم، وقتی دیدم همه مشکی پوشیدن و شال
عزا به سینه دارن...
شاید اگه زودتر میفهمیدم شب تاسوعاست یه رنگ دیگه میپوشیدم....!!!!
شاید زیاد تفاوت نداشت، مثلا سفید یا صورتی اما دیگه قرمز نبود...!!!!
ناخودآگاه دستم به سمت ضبط رفت و صدای آهنگ کم شد...
منکر این قضیه نمیشم که محیط سنگین اون شب حالمو بد کرده بود و روم تأثیر گذاشته
بود....
و تأثیرش اونقدر بود که من بیخیال اون همه حوریه بشم...!!!
از دست خودم حرص خوردم، چرا باید امشبمو خراب میکردم؟؟؟