💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت دوم 🌟 در سن نه سالگی ، 🌟 نماز و روزه من کامل بود . 🌟 و حتی عموی بزرگم به من ، 🌟 لقب ملا داده بود . 🌟 بی بی زهرا هم ، خیلی مرا دوست داشت 🌟 به خاطر اینکه من از نظر اخلاقی ، 🌟 و شخصیتی و برخورد با مردم ، 🌟 بسیار شبیه پدرم بودم . 🌟 من برخلاف بقیه هم سالانم ، 🌟 خیلی حرف گوش کن بودم . 🌟 یک روز همین بی بی ، به خواهرش گفت : 🌹 حمید رو نگاه کن ، 🌹 اگر روزی هزار بار ، 🌹 برای کاری بفرستمش جاهای متفاوت ، 🌹 فورا و بدون نق زدن میره و میاد . 🌟 پدربزرگم در کشور کویت کار می کرد . 🌟 هر چند ماه یک بار به ایران می آمد ، 🌟 و هر بار با کلی هدیه و سوغاتی ... 🌟 از انواع پارچه و پیراهن و ساعت و... 👈 تا اسباب بازی و چیزای دیگه 🌟 برای همه فامیل ( دور و نزدیک ، کوچک و بزرگ) 🌟 سوغاتی می آورد . 🌟 پدر بزرگم خیلی دست و دلباز بود . 🌟 و به همه کسانی که متأهل و بیکار بودند ، 🌟 کمک مالی و بلاعوض می کرد . 👈 چه فامیل باشند چه دوست چه غریبه ... 🌟 پدربزرگم ، کارهای خیر ، زیاد می کرد 🌟 به عده ای ماشین می داد ، 🌟 عده ای را ، خانه دار کرد 🌟 اسباب ازدواج جوانان را ، فراهم می کرد 🌟 به عده ای دیگه هم پول هدیه می داد . 🌟 و خدا را شکر ، دعای بسیاری از مردم ، 🌟 که توسط پدرم یا پدر بزرگم یاری شدند ، 🌟 موجب برکات زیادی در زندگیمان شده بود . 🌟 ما در این شهر کوچک ( یعنی سوسنگرد ) ، 🌟 زندگی خوب و صمیمانه ای داشتیم . 🌟 با برادرانم ، با بچه های فامیل ، 🌟 و حتی با همسایه ها ، خوش بودیم . 🌟 و با شادی و لذت زندگی می کردیم . 🌟 درس خواندن ، نمره آوردن ، 🌟 و فعالیت های ما ، بر اساس رقابت بود . 🌟 همواره تلاش می کردیم 🌟 تا در امتحانات و نمره معدل ، 🌟 از همدیگر سبقت بگیریم . 🌟 اگر در امتحانات قبول می شدیم ، 🌟 شادی می کردیم ، شیرینی پخش می کردیم . 🌟 و کارنامه خود را به همدیگر نشان می دادیم. 🌟 شادی و امید و انگیزه و و خوشی های ما ، 🌟 در سوسنگرد ، بیشتر بود . 🌟 اما با کوچ کردن از آنجا ، 🌟 کم کم همه آن خوشی ها ، رو به زوال رفت . 🍁 ادامه دارد 🍁 💟 @ghairat