🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۶۱ و ۲۶۲ _راستی کتایون بالاخره با مامانت به کجا رسیدی؟ با بابات حرف زدی برای ایران رفتن؟ اصلا میبینیش؟ _اونکه اصلا! نمیتونم برای ایران رفتن بهونه ای بیارم اگر بگم میفهمه پیداش کردم! اگرم بخوام برم نباید بهش بگم دلیل هم نداره که بگم ولی... اخه خودمم آمادگیشو ندارم خیلی سختمه الانم چند روزیه حرف نزدیم با هم! _وا چرا؟ _قهریم مثلا! میگه تو احساس نداری دلت نمیخواد منو خواهرتو ببینی! _به نطر من که راست میگه! الان یعنی باهات قهره؟ _آره دیگه نمیدونم چکار کنم نه دوست دارم پیش قدم بشم نه اون کوتاه میاد اصلا شرایط منو درک نمیکنه ولی به نظر من که تو اونو درک نمیکنی! اصلا متوجه شرایطش نیستی! متوجه دلتنگی هاش نیستی فقط به فکر خودتی یه توصیه میکنم جدی بگیر اشتباه منو تکرار نکن نذار قهر طولانی بشه رابطه تون خراب میشه! اونوقت سخت بشه آواربرداری کرد! اخم کم رنگی کردم چی گفتم! سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم مقابل نگاه گنگ کتایون چند ثانیه چشمهاش رو ریز کرد و بعد گفت: _تو... تو یه چیزی لعنتی چطور اینهمه وقت یادم رفت! تو ام که اصلا به روی خودت نیوردی! ژانت هم متعجب گفت: _راست میگه واقعا که... قرار بود ماجرای خودتو برامون تعریف کنی! _اولا من قولی بهتون ندادم! ثانیا وقتی تعریف کردن گذشته ی آدما جالبه که قابل افتخار باشه گذشته من حال خودمو هم بهم میزنه چه برسه بقیه چه اصراریه آخه... کتایون فنجونش رو از تو سینی برداشت: _یه جوری حرف میزنی حالا انگار چی هست! از گذشته ی من و ژانت که ناراحت کننده تر نیست! _گذشته ی تو و ژانت بیشتر جبر بود اما مال من... بیشتر اختیار! _حالا مهم نیس دیگه نمیتونی قسر در بری یالا بگو ببینم چی به چی بود! واضح بود که دست از سرم برنخواهند داشت! من هم به ناچار فنجونم رو یک نفس سر کشیدم تا زودتر از موعد نامه اعمالم رو بگیرم و از رو مقابل اذهان قرائت کنم: _ما خانواده مذهبی ای هستیم توی یه محله ی سنتی و مذهبی خونه ما در واقع یه حیاط با دو تا ساختمون بزرگه که اولش یه ساختمون بوده و بعدها بینش تیغه کشیدن و تغییرات دادن از وقتی که من یادم میاد با خانواده عموم یه جا زندگی کردیم تو همون خونه من و داداشم رضا دو قلوییم و مامانم یکه زا بود ولی عمو و زن عمو که از پدر و مادر من بزرگترن دو تا پسر و یه دختر دارن! رضوان و احسان و سبحان... من از بچگی آدم کنجکاوی بودم خیلی سوال داشتم اونقدر که اطرافیان حوصله شون سر میرفت درباره همه چیز... بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدید و کلی سوال جدید... نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم مقصر خودم بودم که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست سعی میکرد بره و برام پیداش کنه ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت! وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم کم کم پوششم تغییر کرد خانواده اولش سکوت کردن ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم! رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم ناخودآگاه چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم مغزم بسته شده بود هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم گرهی بین ابروهام نشست: _برگشتن به اون روزا کلا برام سخته معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم بابام اصلا دخالت نمیکرد فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه نباید اجازه بدی قیدوبندهای عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره! الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 @ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱