🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه
#ضحی
🌸قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸
_عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست:
_بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
_خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
_واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد:
_چه قشنگ! حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه:
_اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم:
_چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
_خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
_خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
_من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی میاومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
.......
شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید:
_خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی!
خندیدم: _خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن!
اون هم خندید:
_حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟
_آره....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟
@ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱