سوزنی در قاب آرام و کم حرف بود. وقتی زمان درس و مدرسه تمام می‌شد بعد از کمی دوچرخه‌سواری با رفیقش، هوس باز کردن اجزاء دوچرخه به سرش می‌زد و برای اینکه وسایل دوچرخه‌شان با هم قاطی نشود هر کدام گوشه‌ای از حیاط را برای بساط خود انتخاب می‌کردند. هرچند، گهگاه خواهر بازیگوشش از راه می‌رسید و با یک چشم بر هم زدن، دل و روده هر دو دوچرخه را در هم می‌آمیخت اما نه سخن زشتی از او شنیده می‌شد و نه صدای بلندی از خانه. شجاعت را فریاد نمی‌زد؛ ادعایی نداشت اما از همان کودکی در بسیاری از رفتارها و واکنش‌هایش به‌راحتی می‌شد جرأت و جسارت را در او دید. مثل آن روز که با مادر و دو خواهرش از خیابان عبور می‌کردند که ناگهان متوجه راهپیمایی مردم شدند. به اصرار بچه‌ها، مامان مهین هم با ساکی پر از وسیله دست در دست کودکانش به جمع تظاهرکنندگان پیوست اما دقایقی نگذشت که یکباره، خود را در مقابل سربازان مسلح دیدند، سربازانی که لوله‌‌ی تنفنگشان را به سمتشان گرفته بودند. مامان مهین یادش نمی‌آمد که پسر ۷ ساله‌اش و دخترها چطور بین جمعیت گم شدند. نگران و ترسان خود را به گوشه‌ای رساند تا او و دخترانش را بیابد. خیابان که آرام‌تر شد؛ داوود به همراه مردی کرکره‌ی مغازه را بالا زد و بیرون آمد. گویا در آن بحبوحه مردی از اهالی محل، داوود را در حال یافتن پناهی دیده بود و سریع او را به داخل مغازه‌اش کشانده بود. دختران نیز یک‌به‌یک به‌محض دیدن مادر خود را به او رساندند و بعد همگی بااحتیاط، خیابان را به قصد منزل ترک کردند. یا آن روز که سربازان گارد شاهنشاهی در میدان ژاله (میدان شهدا) مردم را به گلوله بسته بودند؛ روز جمعه سیاه را می‌گویم، به همراه خانواده بیرون بودند و اطراف میدان با ماشین در حال تردد که متوجه تظاهرات مردم و شلیک گلوله شدند. هرچند داوود اصرار کرد که به جمع مردم ملحق شوند اما پدر اجازه نداد و در همان کوچه پس کوچه‌های میدان شهدا، مهمان خانه‌ی یک دوست قدیمی شدند. از کنار پنجره تکان نمی‌خورد خیلی دوست داشت بداند چه خبر است صاحب‌خانه تذکر داده بود که هر لحظه ممکن است تیر به شیشه پنجره اصابت کند. همین که با تذکر آقای خانه از صندلی پایین آمد تیری به شیشه خورد و شکست و برای بار دیگر جان شیرینش به مادر بخشیده شد تا اینکه وقتی ۱۷ سالش شد؛ شناسنامه‌اش را برای پذیرش در جبهه دستکاری کرد. پدر جانباز بود و اجازه نمی‌داد به جبهه برود اما دیگر سرِ ماندن نداشت. بالاخره به هر نحوی بود پدر و مادر را راضی کرد. برای پدر نامه نوشت و کنار گوش مادر آنقدر زمزمه کرد تا دلشان راضی و آرام شود. چند باری اعزام شد. یک بار دو سه ماه از او خبری نبود تا اینکه خیلی سرزده به خانه برگشت. دستش را با احتیاط تکان می‌داد اما نمی‌گفت چه اتفاقی افتاده. با اصرار خواهرها کم‌کم از مجروحیتش و بستری شدن در بیمارستان گفت. حالا آمده بود تا هم نفسی تازه کند و هم دوران نقاهت را بگذراند اما دل بی‌قرارش تابِ ماندن نداشت و زودتر از موعد راهی جبهه شد. سفر آخر با همه خداحافظی کرد. به خانه‌ی خواهرها سری زد و از آن‌ها خواست در نبود او بی‌تابی نکنند. در جواب بی تابی مادر گفت نگران نباش. من نه جانباز می‌شوم و نه اسیر اما نگفته بود شهید نمی‌شود. وقتی ششم نوروز سال ۶۷ خبر شهادتش را با ساکش به آقا و مامان مهین دادند غیر از پلاک و وصیت‌نامه و چند وسیله‌ی شخصی، یک تصویر بزرگ از امام خمینی در کیفش خودنمایی می‌کرد که گویا در اوقات فراغتِ جبهه با نخ و سوزن، کوبلن چهره امام را می دوخت. نمی‌دانم در آن لحظاتی که چهره امام را با نخ‌های مختلف و سوزن، رنگ میزد در فکر و دلش چه می‌گذشت. شاید با خدای خود چنین نجوا می‌کرد که خدایا تا قبل از اتمام این تصویر مرا در آغوش خود بپذیر. یا شاید از خدا می‌خواسته تا اثری معنادار از خود به جا بگذارد مثل معنای توقفِ سوزنِ نخ کرده که چند رَج را با سختی‌ها و فراز و نشیب‌هایی پیموده بود و یک شب قبل از شهادت در نقطه‌ای ایستاده و در چشمان من و تو خیره می‌شود و می‌گوید تا اینجا آمدیم از اینجا به بعد کار به دست شماست. حال که پس از سال‌ها به صفحه‌ی کوبلنی عکس امام که در یک قاب قدیمی جا گرفته است خیره می‌شوم و آن سوزن نخ کرده را روی دوختِ ناتمام عکس می‌بینم با خود می‌اندیشم که چقدر به پای عهدمان با شهدا مانده‌ایم، چقدر راهشان را ادامه داده‌ایم، چقدر به وصیتشان گوش سپرده‌ایم. صدای دعای کمیل و مداحی داوود و داوودها هنوز در فضای تاریخ می‌پیچد. این سرهای ماست که باید گوش شنیدن داشته باشد. در بخشی از وصیت‌نامه‌ی شهید داوود فتحعلی‌زاده نجیب آمده است: "از مادر و خواهرها و دخترهای خواهرانم و همه‌ی بانوان می‌خواهم در حفظ حجاب زهرایی کوشا باشید." ✍زينب نجیب @ghalamenajib