مساجد در تسخیر نوجوانان
نوجوانی بودم پر از غرور، پشت کنکوری و مملو از انرژی. در کتابخانه محله، ثبت نام کرده بودم تا در شرایط بهتری کتابهای تستی را به امانت گرفته و خود را بیازمایم. ساعت هشت صبح تا ظهر در مکانی بزرگ و ساکت مشغول درس خواندن و تستزنی میشدم.
روز اول بود، بعد از چهار ساعت اولین صدایی که بلند شد و هیچ کس به شکسته شدن این سکوت اعتراضی نداشت اذان ظهر بود. برای من فرصت خوبی بود تا به بهانهی نماز اول وقت، کمی به سرم هوا بخورد. از جا بلند شدم و به سمت مسجد کنار کتابخانه حرکت کردم. از آنجا که آن ایام به شدت نیازمند حافظهای قوی بودم، همیشه وضو داشتم، به همین دلیل خیلی سریعتر از نمازگزاران دیگر وارد محوطه مسجد شدم. نیاز به نگاه خاص خدا بود که صف اول را برگزیدم و به سمت آن خیز برداشتم که یکدفعه، پیرزنی با غیظ و ناراحتی گفت: "چقدر جوونهای امروز پرتوقع و بیحیا شدند". به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم، به غیر از من کسی نبود فقط کمی آن طرفتر، خانمی با دخترش نشسته بود. من نیز چیزی نگفتم.
از روی کنجکاوی، زیر چشمی او را نگاه میکردم، بعد از چرخاندن چند مهره در تسبیحاش، دوباره با لحنی جدی گفت:" دختر، صف اول برای بزرگترهاست. برو به عقب."
از آنجا که کلاً دختری با جسارت بودم و به راحتی سخنی را قبول نمیکردم سریع پرسیدم: "چرا؟" در جواب گفت: " کسی که هر روز و هر وعده به مسجد میآید صف اول حق اوست. دلیلش قانعام نکرد اما آهسته به سمت صف دوم رفتم و در همین حین، همان مادر که آنسو تر نشسته بود، گفت: "حاج خانوم سخت نگیر این جوانها پاکترند، اینها جلو باشند شما هم از ثواب آنها بهره میبرید." من که اصلاً دلیل گفتگوی آنها را متوجه نمیشدم، نشستم و برای قبولی خود در کنکور دعا کردم. پیرزن هم تا زمان شروع نماز سر خود را تکان میداد و غرغر میکرد به گمانم به بیادبی نوجوانهای روزگار میتوپید.
بعدازظهر، به خانه برگشتم و از مادر دلیل این رفتارها را پرسیدم لبخندی زد و گفت: "صف اول ثواب بیشتری دارد به خاطر همین مشتریش بیشتر است." تازه دوزاریام افتاد. اما دیگر به آن مسجد نرفتم.
تا اینکه سالها گذشت و من مربی مهدویت مسجدی شدم تقریباً در همان منطقه از شهر. موقع نماز حواسم بود که جلو نروم اما دیگر این گونه نبود. هرکدام از نمازگزاران مدام به هم تعارف میکردند که خانم شما بفرمایید. شما مقدمی.حتی خانمی صدا میزد، دخترا بیاین جلو. با خودم گفتم الحمدلله که انقلاب اسلامی نرمنرمک بسیاری از فرهنگهای غلط را که در اذهان رسوب کرده بود اصلاح کرد و امروز شاهد آنیم که، رفتارهای منسوخ جای خود را به رفتارهای شایسته میدهد. اما این داستان به همین جا ختم نشد، روزی شاگردانم بیش از روزهای دیگر از من سوال داشتند و نیم ساعتی بیشتر ماندند. دقیقاً همان نیمساعتی که قبل از نماز مغرب، پیرمردها به مسجد میآیند برای عبادتی بیشتر و انجام اعمال مستحبی.
صدای گفتگوی ما به طبقهی پایین رسید، همانجاکه آقایان حضور داشتند. ناگهان صدای بلندی گفت تمامش کنید میخواهیم نماز بخوانیم. من که در جایگاه مربی بودم در مقام پاسخ برآمده و گفتم حاج آقا بیش از نیمساعت تا اذان مغرب باقیست بچهها سوال دارند.دوباره با لحنی طلبکارانه فریاد زد جمعاش کنید.
در پاسخ گفتم" شرمندهام نمیتوانم. شما یک روز نماز مستحبی خود را تعطیل کن.
مگر نشنیدهاید که بزرگان ما میفرمایند نمازگزارانی که نسبت به بینمازی جوانان جامعه بیتفاوتاند و تکلیف و مسئولیتی در خود احساس نمیکنند دیگر نمازگزار نیستند".
دیگر جوابی نشنیدم؛ اما قبل از نماز با همان نوجوانان به صفهای نماز جماعت پیوستیم و در کنار هم نماز جماعت خواندیم.
دیگر حتی کسی نبود که برای نشستن در صف اول باعث دلخوری نوجوانان باشد بلکه این نوجوانان بودند که مقتدرانه در مسجد رفت و آمد میکردند و مسجد در تسخیر آنان بود.
✍زينب نجیب
@ghalamenajib