📕 داستانک اختصاصی 🔖 راز آن چشم‌ها خیره شده بود. هر زمان که به اولین کوچه‌‌ی شهرک می‌رسید، حتی حالات چهره‌اش دگرگون می‌شد. پیشانی‌اش از عرق خیس می‌شد، برافروختگی صورت‌ش از دور هم دیده می‌شد. چندین‌بار او را زیر نظر گرفته بودم تا علت این دگر‌گونی‌ها را بیابم، اما هیچ… تنها چیزی که فهمیدم این بود که وقتی به آن کوچه می‌رسید، ناگهان سرش را به زیر انداخته، با سرعت دور می‌شد… از بچه‌های مسجد شنیده بودم از موقعی که طرح دیوارنگاره کوچه زده شده، آنها خانه‌شان را زیر قیمت برای فروش گذاشتند. او را گه‌گاه در مسجد می‌دیدم که گوشه‌ای جدا از جمعیت نشسته، خلوت می‌کند. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن، راز او را کشف کنم. از امور بدیهی و آشکار شروع کردم و هر آنچه می‌دیدم و می‌فهمیدم، مانند قطعات پازل کنار هم می‌چیدم. این گذشت تا اینکه بالاخره طرح اولیه‌ی دیوارنگاره تکمیل شد. چهره‌ی خندان و شاداب دو نوجوان، با چشم‌هایی که انگار حرف می‌زدند… هر روز که می‌گذشت و رنگ‌ها ابهام چهره‌های نورانی آن دو فرشته آسمانی را بیشتر به رخ زمینیان می‌کشید، بیشتر مطمئن می‌شدم که به طور قطع، رابطه‌ای میان این دو تصویر با مرد همسایه وجود دارد، به خصوص اینکه هر چه چهره‌ها با رنگ بیشتر شکل می‌گرفت، او کمتر و کمتر در محل دیده می‌شد؛ راستی چند روز قبل او را دیدم که با ترس و نگرانی عجیبی از جلوی عکس‌ها فرار می‌کرد، انگار نگاه نافذشان بر روی او سنگینی می‌کرد. دیروز در مسجد شنیدم که برای خانه‌شان مشتری پیدا نمی‌شود و همسایه‌ها به نیت رفع مشکل مالی احتمالی آنها، به فکر بر پا کردن مجلس گل‌ریزان افتاده‌اند. یک روز صبح پائیزی در حال پیاده‌روی در  پارک محل، به طور اتفاقی نام آن دو نفر که تصویر ماهشان روی دیوار می‌درخشید، توجه‌م را جلب کرد. 🖋 آمنه عسکری‌منفرد 📝ادامه دارد @ghalamnegaremonfared