ارمنی بود و ارمنی زاده،ظرف خالی گرفت در دستش آمد و توی صف نذری گفت:السلام علیک دردانه پچ پچی دور او براه افتاد،عده ای خنده عده ای مبهوت زیر لب دختری غضب می کرد:مردک ارمنی دیوانه! سرخود را گرفت پایین تر، بغض تلخی گرفت جانش را: من محب حسین و اولادش...آشنایم نه اینکه بیگانه صف دلواپسی جلو میرفت،ارمنی در دلش چه غوغا بود روضه خوان از رقیه بانو خواند، از سه ساله میانه ویرانه توی حال خودش پریشان بود، فکر بیماری پسر در سر ناگهان مردی از سر صف گفت:شد تمام و نمانده یک دانه! همه رفتند و ارمنی آمد، باقسم با گلایه و اصرار زد عقب هرکسی جلوآمد، رفت با گریه آشپزخانه یک نگاهی به دیگ خالی کرد،گفت:باشد قبول آقاجان من همانم ک دیگران گفتند، مردک ارمنی دیوانه! پای خود راگذاشت درکوچه، دلخور از خویش و ازندامت ها دست رد خورده بود بر قلبش، رفت خانه چه نا امیدانه! وسط دسته ظهر عاشورا، پسری با صلیب بر گردن ناگهان ویلچرش زمین افتاد و پسر روی پاش، مردانه داستان