منم آن برگ درختی که به سرمای خزان زیر پا افتاده ام هر که رد شد لگدی کرد مرا از صدای استخوانم لذتی برد که زیر چکمه هایش خورد میشد باغبانی تکه هایم برداشت گوشه ای انبار کرد پک ز سیگارش زد و مرا آتش زد از لب پنجره معشوق نگاهم میکرد قطره اشکش به روی آتش افتاد و مرا جان بخشید...