داستان خواندنی از شهید امشب با بچههای مسجد
به قله دماوندرفته بودیم بچه ها من را زیاد تحویل نمیگرفتن مربیِمان گفت برو از رودخانه کتری رو آب کن و بیا...
رفتم و تا رسیدم نگاهم که به رودخانه افتاد، سرم را پایین گرفتم و نشستم. چند زن جوان در رودخانه شنا میکردند، گفتم: خدایا کمکم کن الان شیطان وسوسهام میکند که نگاه کنم، هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو ازین گناه میگذرم. بعد کتری را خالی را از جای دیگر آب کردم...بعد که آوردم بچهها مشغول بازی بودند، آتش روشن کردم و نشستم، گریه ام افتاد و اشک ریختم اولین بار بودکه برای خدا اشک ریختم تصمیم از این به بعد برای خدا اشک بریزم،حال عجیبی داشتم لحظه بعد دیدم صدایی در گوشم میپیچد، اما هیچکس دیگر این صدا را احساس نمیکرد، دیدم صدا از درخت ها و سنگها می آمد، توجه کردم دیدم میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا ورب الملائکه والروح» (پاک ومطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) من در آن غروب با بدنی لرزان به هر طرف میرفتم این صدامی آمد...❤️🌹🌸
امشب به یاد شهیدی که درس عارفی را از ۱۰ سالگی شروع کرد و در ۱۹سالگی شهید شد
شهید عارف «احمدعلی نیّری» ❤️🌹🌸❤️
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr