❤️حریم عشق 📝پرده چهارم ❤️‍🔥توی آشپزخانه دستش مشغول ریختن چای برای عزاداران بود اما گوشش مشغول شنیدن حرفهای حاج آقای سخنران... او را میشناخت، توی همین محل قد کشیده بود و بارها در کودکی و نوجوانی همراه مادرش به همین هیئت خانگی آمده بود حاج آقا از قدیم سخنران مراسم این خانه بود و الحق فاضل و توانمند هم بود اما امشب حرفهایی می‌زد که سپیده اگر آقاجواد را خوب نمیشناخت یقین می‌کرد به سفارش او این حرفها را می‌زند: _این چند شب گفتم چقدر لازمه همه زوایای زندگی امام حسین و خانواده ش بررسی بشه نه فقط همون برش کوتاه عاشورا که همیشه بهش می‌پردازیم این آدمها که ما توی عاشورا باهاشون مواجه میشیم و از تصمیمات و برخورد درستشون در بزنگاه ها میگیم، یه زندگی چندین ساله دارن که اگر اونو بشناسیم میفهمیم چی شد که این آدم به این رشد رسید اگر وقت بگذاریم بریم به زندگی این شخصیتها قبل از عاشورا هم بپردازیم کلی درس زندگی برای چگونه خوب زیستن توش پیدا میکنیم... شبهای قبل درباره چند شخصیت حرف زدیم امشب هم چون شب علی اصغره میخوام از رباب بگم... شما به زندگی این زن نگاه کنید چند سال بیشتر از ازدواجش با اباعبدالله نمیگذره... از روز اول که وارد زندگی امام حسین شد، رقیه دختر امام رو که مادر نداشت بزرگ کرد، هر زنی نمیتونه چنین شرایطی رو قبول کنه بعد هم که پسر خودش به دنیا اومد، هنوز چندماهش نشده بود که با امام حسین توی این سفر سخت همراه شد نفس سفر اون زمان سخت بوده، با شتر توی گرما روزهای طولانی... خصوصا این سفر که خیلی هم خطرناک بوده و از روز اول مصائبش قابل پیش بینی بوده.. ولی حاضر نمیشه از همسرش جدا بشه... همراهش میشه... حتی وقتی بچه شیرخوارش از تشنگی دست و پا میزنه گله ای به امام نمیکنه حتی وقتی امام علی اصغر رو خونین و شهید از میدان میاره، باز هم رباب اعتراضی نمیکنه... چند ثانیه سکوت میکند تا صدای گریه های آرام و مقطع جمع فروکش کند و باز ادامه میدهد: حالا البته مقصود این نیست که خانمها در برابر هرکاری که آقایون میکنن باید سکوت کنن، طبیعتا اینجا جایگاه امامت امام حسین مطرحه، ولی بطور کلی آدم با نگاه به زندگی اهلبیت زندگی کردن رو یاد میگیره وقتی میبینه چطور با محبت و زیبا با هم زندگی میکنن با وجود مشکلات به این بزرگی، خنده ش میگیره از زندگی خودش که گاهی چطور با یک بهانه ساده جهنم میشه مخلص کلام اینکه خانواده باید بلد باشن زندگی کردن رو، قدر همو بدونن، این خانواده رو ببینید از هیچ فرصتی برای محبت کردن به هم مضایقه نمیکنن حتی وسط جنگ... اونوقت ما بعضی اوقات خودمون زندگی رو میکنیم میدون جنگ، جبهه بندی میکنیم روبروی هم قرار میگیریم انگار که طرف مقابلمون دشمنه! خانواده باید توی یه جبهه باشن نه مقابل هم! اشک چشمهایش را با سر آستین گرفت و سینی پر شده را روی میز گذاشت تا حنانه دختر بزرگ فرخنده برای پذیرایی ببرد همانطور مشغول کار در دل زمزمه می‌کرد: یا امام حسین اگر اونی که باید این حرفا رو بشنوه منم، شنیدم... من قول میدم دیگه بدخلقی نکنم... یه بار دیگه تلاشم رو میکنم برای این زندگی... فقط بلایی سر شیرین نیاد... صدای حنانه خلوت درونش را شکست: زندایی... سخنران رفت مداح اومده... _خب؟ _مداح میگه یه پسر بچه کوچیک بیارید تو مردونه دست من باشه هیچ کس تو مجلس بچه کوچیک نداره... مامان گفت بپرسم اجازه میدید... ته دل سپیده آشوب شد: مگه بیداره شهراد؟ _آره بیدار شد پیش مامانه... _آخه.. آخه سر و صدای باند گوشش رو اذیت میکنه حنانه با لبهای آویخته شانه ای بالا انداخت و سینی را بلند کرد که برود که سپیده نیتی کرد و فوری گفت: باشه حنانه جان به مامانت بگو ببردش ولی اگر گریه کرد حتما بیارنش... حنانه لبخندی زد و با تکان سر بیرون رفت چراغها خاموش شد و چون کار دیگری نمانده بود سپیده هم بیرون رفت و آخر مجلس تکیه به دیوار زد و سر روی زانو گذاشت روضه خوان که آغاز کرد، هیچ کس به اندازه سپیده اشک برای ریختن نداشت چند سالی بود دور افتاده بود از این مجالس... از آن گذشته فقط مادر یک طفل شیرخوار روضه رباب و علی اصغر را آنطور که باید میفهمد... میان روضه صدای پسرش را که شنید اشکهایش به هق هق رسید... مداح میکروفون را جلوی دهان کودک گرفته بود تا باقی روضه را او با اصوات کودکانه اش بخواند و الحق که روضه جانسوزی بود مخصوصا برای سپیده... چیزی نگذشت که کودک حوصله اش سر رفت و به گریه افتاد... اینبار مداح دم گرفت و سینه زنی آغاز شد سپیده بی قرار سراغ حنانه را گرفت و همین که پیدایش کرد گفت: برو زودتر شهراد رو بیار برام بچم الان هلاک میکنه خودشو... حنانه رفت ولی بدون کودک برگشت... میان تاریکی و همهمه نوحه و سینه زنی سپیده به سختی صدایش را می رساند: چی شد بچم کو؟! _رفتم بگیرمش گفتن بغل باباشه آرومه... سپیده متحیر پرسید: باباش؟ مگه اومده... چطوری اومده مگه بیمارستان نیست؟