رفت توی نخلستان .
زانو زد کنار چاه .
دست هایش را گذاشت
روی دیواره ی آن در دو طرف .
سرش را برد
پایین، پایین تر .
شانه هایش لرزید .
عکس ماه روی آب هم
داشت حرف می زد.
اول آرام و بعد بلندتر .
صدای مبهم حرف و گریه
به هم آمیخته بود.
هق هق می کرد.
بعد از فاطمه
حرف هایش را
برای چاه می زد.
کسی را نداشت دیگر...
من الغریب .. !