سالها روی شمشیر های مختلف کار کرده بودم... وقتی شمشیری را تیز می‌کنی، در میان صدای تیغ و آهن، ناخوداگاه به این فکر می‌کنی که این شمشیر در جنگ به کجا خواهد خورد؟ خون چه کسی روی این شمشیر می‌ریزد؟ جُون! تصورش هم سخت است، شمشیری دست کودکی را قطع کند! عبدلله بوی حسن را به کربلا آورد. ناگهان کربلا سبز شد، وسعت بخشش حسن تا گودال رسیده بود... آجرک الله