درس اول، راویها:
#راوی _اول_شخص من:
سلام جک!
امروز روز دوم کاری بود. حتما باز جنیفر با یک لبخند پهن و با آن لبهای صورتی اش که به ضرب و زور برق لب، میخواست خوشگلتر نشانش بدهد، به استقبالم می آمد.
و اوه! فیلیپ! دست به کراوات گرفته، سلامی از سر بی محلی میکرد و رد میشد.
و جناب رییس که حسابش از همه جدا. جوری سلامش را میپرانَد که گویا عصای جد پدری اش، همانکه همیشه از او حرف میزند و نقل قول میکند را قورت داده!
نگهبان دم در هم که اصلا من را نمیبیند و آدم حسابم نمیکند چه برسد به سلام و...
جلوی اینه ایستادم. هدفم این نبود که نگاهی به خودم بکنم، بلکه میخواستم برای بار چندم به خودم ثابت کنم قیافه ام بدک که نیست، بلکه عالی است!
گرچه بخاطر دادن امتحانهای پی در پی و اضطرابهای ترس و امید از قبول نشدن در مصاحبه این شرکت، کمی چروک ریز زیر چشمهای خاکستری ام افتاده بود.
باز همان پیراهن سفید که رگه های سبز پررنگ روی سینه اش را نقش زده، با یقه شکاری لب پهنِ دیروز را پوشیده بودم. دو چیز برای من اصل زندگی است؛ شیک پوشی در کنار قناعت!
یک کتِ خاکستری روی پیرهن. که رنگش، همخوانی جالب و غیرعمدی با رنگ چشمها دارد. شاید هم برای جلب توجهِ کسی مثل جنیفر!
به موهایم روغن زدم. فرهای درشتش خوش حالت تر ایستادند. چند قطره از شیشه ادکلن کف دستم ریختم اما تا خواستم دو دستم را به هم بمالم یاد تذکر مادر افتادم: جک! یه قطره کوچولو روی نبض مچ دست چپ، یه قطره بین دو انگشتت، بعد بمالش به سیب گلوت. فهمیدی؟!
با خودم گفتم: اَه مامان! از وقتی رفتی خاطراتت مثل خوره افتاده به جونم! کاش راهی بود همه حرفهای قشنگتو با خودت دفن کنم. بخصوص صدای جیغت!.
باز به خودم نگاه کردم. دستهایم را از هم باز کردم. آماده بودم! دنگ دنگِ پاندول ساعت، گوشزد کرد که تا رسیدن به شرکت فقط سی دقیقه زمان دارم.
پالتوی مشکی بلندم را که هفته پیش از حراجی پایین شهر خریده بودم، بر داشتم. اگر هوا گرم شد، میتوانستم روی دستم بیندازمش، خودش کلی خوش تیپی بود!
در را باز کردم. کفشهای برّاقم، دست به خاک نداده و وفادار مانده بودند. پا در آنها که میکردم حس خاصی بهم دست میداد. شاید بخاطر پاشنه های بلندش بود!
باز دستانم را از هم باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: صبح بخیر جک!