🌷🌷🌷 تو دعا كن آمينش با من! خانم نحوى دوست چندين ساله خانواده بود ، سالي يه بار اونم روز تولدش مهمونى مى گرفت، مهين خانم همسايه روبروشون مى گفت : نحوى مهمونى ميگيره براي كادو، البته براي مامانم فرقى نمى كرد مامانم هيچوقت هيجا دست خالى نمى رفت ، هرسال بعد از فوت كردن شمعهاي كيك، خوردن قهوه با كيك شكلاتى و فالش قبل از شام به راه بود، هميشه شهلا خانم جاري خانم نحوى قهوه رو درست مى كرد، قهوه هيچكس رو قبول نداشت مى گفت: دستمم خوبه! ماندانا جون اينو بخور فالتو ببين، همچين آقا مرتضى بياد منت كشيت كه حسودا شاخ از همه جاشون بزنه بيرون! و ازين حرف همه مى خنديدنو با چشمهاى بسته و صورتى پر از التماس قهوه رو به سمت قلبشون بر مى گردوندن اگر كسى فنجون رو بر عكس مى چرخوند يعنى داره غيابى براى كسى مى گيره ويعنى داره فضولى مى كنه و اكثر خانمها تو مهمونى اين كار رو مى كردن من با عروسكم ليا يه گوشه الكى خاله بازى مى كردم و اما در اصل تمام گوش بودم ببينم آقا مرتضى بلاخره بعد از چند ماه چه تاريخى مياد منت كشى؟ يا خاله سوسن دقيقا چه روزى بچه ش ميشه؟و غصه شونو مى خوردم و يواشكى دعا مي كردم. آذر بانو خاله خانم نحوى وقتى شروع به فال گرفتن مى كرد، همه هول ميشدن و با عجله خودكار و برگه هاشونو از گوشه كنار در مى آوردن و آماده مى شدن براى از سر نوشتن بهترين سرنوشت آذر بانو به رسم ادب اول فال مادر بزرگِ خانم نحوى رو مى گرفت: زرى جون هشتاد سال سختى كشيدى ،ولى هشتاد سال بعد رو خدايى بيا با هم كيف كنيم. بزودى از مينا مونا خبر دار ميشى ميان پيشت، نوه هاتو مى بيني ، ببين ببين! اينا نوه هاتن خانم نحوى خم شدكه ته فنجون رو ببينه: وااااي مامى بزرگ دارم به قرآن مى بينم، خاله مونا و خاله مينا دارن ميان، مامانم هميشه مى گفت : زرى جون شوق ديدن دختراشو داره كه تا الان با اين همه سن و درد زنده س، زرى جون خوشحال ازين فال، دستهايش را كه هميشه ناخنهايش مانيكور شده بود رو روى سينه اش مى گذاشت و نفسى راحت به عمق ده سال دلتنگى مى كشيد خلاصه آذر بانو اونروز همه رو راست و دروغ دلدارى و اميدوارى مي داد، تنها كسى كه فال نمى گرفت ليلا دختر خانم سكوت بود از ته سالن دويست مترى به مامانش مى گفت: مامان جان يه انگشت از طرف من بزن ببىين كى دفاع مى كنم؟ آذر بانو هم مى گفت: خانم دكتر بزودي! ليلا خيلي پُزى بود يه جورايى منزوى بود، اين انگشتم كه مامانش ميزد بخاطر اين بود كه به همه بفهمونه داره دكتر ميشه، چهار مدرك درسى و ورزشى به درد نمى خوره وقتى روابط اجتماعيش داغون بود! بگذريم، زحمت شام رو رستوران بيرون مى كشيد، رستورانه چقدر دستپختش خوب بود، خوش به حال صاحب رستوران، سيده مريم هميشه سر ميز شام مى گفت: صابخونه هزارى زحمت بكشه ولى غذا از بيرون بياد مهمون ميگه اون كه كارى نكرد همچى از بيرون اومد والا نحوى جون يه اشكنه ميذاشتى بهتر از اينهمه غذابود والا ما دلمون براى دلمه هات تنگ شده، خانم نحوى هم مثل هر سال جواب مى داد: سيده جان رستورانها نبايد پول در بيارن؟! يادمه اونشب حدوداى ساعت ده شب زنگ خونه خانم نحوى زده شد و بعدش خانم نحوى به كارگر خونه ش چندتايى ظرف يكبار مصرف كه پر شده بود از غذا و كيك داد كه ببره دم در، حكمت خانم كارگر خونه خانم نحوى بعد چند دقيقه اومد بالا و با آرامشي كه هميشه به صداش وصل بود گفت: خانمها آقاي رفتگر همتونو دعا كرد گفت خدا حاجت صابخونه و مهمونا رو بده من دستاي عروسكم رو بردم بالا گفتم آمين مامانمم همينو گفت ولي بقيه يا داشتن مى رقصيدن يا پُز مى دادن بگذريم، اون شب هم مثل همه شبا گذشت، اما فردا و فرداهاش مثل همه فرداها نبود، آقا مرتضي منت كشيد، خاله سوسن بچه دار شد كاراى دفاع ليلا پيش رفت و از همه مهمتر خبر اومدن دخترا و نوه هاى زرى جون به گوش رسيد هنوز بعد از چند سال يه چند نفرى مى گن دست شهلا جون عالى بودكه اين اتفاقات مبارك افتاد، بعضى ها هم مى گن ربطى نداره زمانش رسيده بوده ، بعضى ها هم مى گن دعاى اون شب رفتگر بوده بعد ازاون شب مامانم جا نماز پهن مى كرد و مى گفت: بشين قربونت برم من دعا مى كنم تو با عروسك ليا، آمين محكم بگو مطالب زیبا👈 @ghaseedak 🌷🌷🌷