#رمان <پاࢪٺ42وآخر>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
بالاخره دست از دویدن برداشتم، اونم بخاطر اینکه به کلبه رسیده بودیم و گرنه حالا حالاها این روند ادامه داشت تا موقعی که یکیمون تسلیم بشه؛ آرون کنارم رسید و روی زانوهاش خم شد، تند تند نفس میکشید و این از عوارض زیاد دویدناش بود؛ با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
«پیر شدی دیگه عزیزم!»
صاف ایستاد و خیلی حق به جانب گفت:
«دیدی که تا الان به پات اومدم، پیر اون عموته! وایسا عموت؛ اون به من گفت تو هیچی رو به یاد نمیاری پس چطور...»
میدونستم میخواد چی بپرسه؛ ازش فاصله گرفتم و به درخت جلوی کلبه تکیه دادم؛ به آرون اشارهای زدم که بعد از چند ثانیه با قدمهای بلندی به سمتم اومدم و رو به روم نشست؛ زانوهام رو توی خودم جمع کردم و با دستهام اسیرشون کردم؛ لبخندی به آرونی که منتظر نگاهم میکرد انداختم و بعد از مزه مزه کردن حرفهام گفتم:
«عمو درست بهت گفته منتها کامل نه! این توانایی اینطوره که حافظه رو از بین میبره اما خاطرات خاص و افراد اون خاطره رو هرگز! مثلا من مرگ بابام رو فراموش نکردم! حتی خود عمو و زنعمو رو...»
نذاشت ادامه بدم و لب زد:
«پس چطور منو یادت مونده نرگس؟»
پاهام رو دراز کردم و همونطور گفتم:
«گوش نمیکنیا، گفتم اتفاقات خاص یادمون میمونه! ملاقات با تو، حدود یک ماه خاطره ساختن باهات، همه اینا خاصترین و شیرینترین اتفاقات زندگیم بوده، عمرا یادم بره!»
لبخند شیرینی زد و به سمتم اومد، و منو به آغوش خودش دعوت کرد؛ دست راستش مهربانانه روی موهام میچرخید و حس قشنگی رو بهم منتقل میکرد؛ برای گفتن اون کلمه که حدود پنج ماه پیش، همون روز نحس میترسیدم توی حسرتاش بمونم، مصممتر شدم؛ همونطور که توی بغلش لَش کرده بودم آروم و نامطمئن از اتفاقات بعدش لب زدم:
«خیلی دوست دارم بابا آرون!»
نمیدونم باید انتظار چه واکنشی رو ازش داشته باشم؛ خیلی بی پروا حرف زدم، حرفم رو مزه مزه نکردم، ولی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم که همچین بد هم نگفتم، ولی خب تصور و واکنش آرون هنوز برام نامعلومه؛ آرون منو از خودش جدا کرد و با چشمای گرد شده به چشمهام خیره شد؛ خواستم لب باز کنم و ببخشیدی بگم که گفت:
«نرگس، تو به من گفتی بابا؟»
سرم رو پایین انداختم و دلخور گفتم:
«اگه بدت میاد تا...»
حرفم رو قطع کرد و با ذوق زده گفت:
«هیس! چرا باید بدم میاد دختر؟ میدونی چقدر منتظر بودم تا دوباره تکرارش کنی!»
سرم رو بالا آواردم و مشکوک پرسیدم:
«دوباره؟ منظورت چیه؟»
خندهای شیرینی کرد و ادامه داد:
«همون روز توی جنگل که فکر کنم از دهنت در رفت و گفتی بابا بهم! فکر کردی نشنیدم ولی خب من گوشام تیزه دیگه دختر قشنگم! میشه یه بار دیگه بگی ببینم این گوشای تیز درست شنیده؟»
لبخندی از یاد آوری اون روز توی صورتم نقش بست؛ درست میگه فکر کردم نشنیده ولی مثل اینکه از این خبرا نبوده؛ اون روز هم توی چهرهاش چیزی ندیدم که مشکوک بشم، واقعا که بازیگر خوبیه این بابا آرونم؛ لبخند دندون نمایی زدم و خطاب بهش گفتم:
«گفتم خیلی دوست دارم بابا آرون!»
برق چشماش توی اون لحظه ناخداگاه لبخند به روی لبام آوارد؛ کمی به صورتم خم شد و بوسهی آروم اما عمیقی روی گونهام و بعد پیشونیام کاشت؛ از جاش بلند شد و با گفتن الان میام از مقابل چشمهام دور شد؛ به طرف کلبه و رفت و بعد از حدود دو دقیقه برگشت و همون سر جای قبلیش نشست و گفت:
«چشمهات رو ببند عزیزِ آرون!»
به حرفش گوش کردم و چشمام رو بستم؛ دستهاش که طرف گردنم رفت رو حس کردم، اما نمیدونستم دقیق داره چیکار میکنه، ترجیح دادم صبر کنم؛ ازم فاصله گرفت و با گفتن باز کن سکوت کرد؛ چشمهام رو باز کردم و طبق حسهایی که کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به پایین گردنام خیره شدم؛ با گردنبندی که پلاکی ماه چوبی شکلی داشت مواجه شدم که از نخ قهوهای رنگ محکمی آویزون شده بود؛ سرم رو بالا آواردم که زودتر از من گفت:
«اینو دو ماه پیش برات درست کردم، خودمم یه دونه ازش دارم منتها توی کلبهس؛ دوستش داری؟»
سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت:
«خوشحالم که دوستش داری؛ ولی خب فکرش رو نمیکردم که بتونم یه روزی بهت بدمش! خداروشکر بخاطر این روز!»
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم:
«بخوایم یا نخوایم من و تو توی سرنوشت هم دیگه نوشته شده بودیم؛ یه جورایی ما بهم گره خوردیم!»
لبخندی زد و با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد؛ به آغوشش پناه بردم که بعد از چند ثانیه از جاش بلند شد و من رو هم به بغلش گرفت؛ خنده ریزی بخاطر این کارش کردم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم تا مبادا بیفتم زمین و خاکشیر بشم؛ بابا آرون همونطور که من توی آغوش بودم به طرف کلبه رفت؛ بوسهای روی گونَش کاشتم که هر دومون باهم تکرار کردیم:
«ما بهم گره خوردیم:)!»
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>