🌺🌼 داستان شب 🌼🌺 سلام و ارادت ویژه...؛ شبتون خوش و آرزوهاتون پشت سرهم محقق و منظور الهی عاقبت بخیر باشید. الهی آمین ................................. داستان امشب را تقدیم میکنم. ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ "قضاوت نا جوانمردانه" "ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت مسجد" دوستی گفت : حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزل مان بود می رفتیم...! پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل هم بود...! یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم...! منتظر خالی شدن دستشویی شدم که در این حين ، درب یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون این که وضو بگیرد؛ دستشویی را ترک کرد...! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ ؛ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یک سره بعد از خواندن اذان و اقامه ؛ نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند...! من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی آقا که سال های زیادی با هم همسایه بودیم ؛ گفتم حاجی ؛ شیخ هادی وضو ندارد و خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت...! حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب ؛ ما نماز را فرادا می خوانم...! این ماجرا بین متدینین پیچید ؛ من و دوستانم برای رضای خدا ؛ همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائی که بعد از چند روز ؛ خانواده او هم فهمیدند...! زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ؛ بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ؛ پدر را ترک کردند...! دیگر همه جا ؛ صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ...!؟؟؟ آیا جاسوس است ؟؟؟ و آیا...!!! شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود؛ بعد از دوسال از این ماجرا ؛ من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم....! بعد از بازگشت ؛ به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد...! روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم ؛ تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ؛ پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم...! درحال خارج شدن از دستشویی ؛ ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم و چشمانم سیاهی میرفت...! همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد و انگار دنیا را روی سرم خراب کردند...! نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند...!!!؟ نکند...؟! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم و زندگیش را متلاشی کردیم...! از فردا ؛ سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم ؛ به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می گردم...! او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود...! پس از خداحافظی با حاج احمد ؛ یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم ؛ خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو ؛ پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند...! سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی می گردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را میشناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دل گیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ؛ من تا آن زمان شیخ را در این حال زار ندیده بودم...! بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم. او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون این که از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ؛ خلاصه آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم‌نگذاشتند....! انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. خدایا من چه غلطی کردم و چطور جبران‌کنم. شیخ را کجا پیدا کنم و حلالیت بطلبم و...! ................................... بله دوستان خوبم؛ قضاوت بی جا و ندانسته آخرش این میشود و عاقبتش مدیون شدن و حق الناس...😭😭😭 مراقب خودتون و زبانتون باشید. شبتون خوش 🌺🌸🌼💐🌼🌸🌺 https://eitaa.com/ghemie_313