. آی قصه قصه قصه «قوقولی ق... » تالاپ مالوین خروسه 🐔به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد. - «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟» جاستین، مرغه کاکلی🐓، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم» مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد. جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» مالوین🐔 آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید. «قوقولی ق... » تالاپ مالوین🐔 دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. «نه» جاستین 🐓گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» مالوین تمام روز را تا وقتی هوا تاریک بشه، تمرین کرد. صبح🌞 روز بعد هم تا پایان روز سعی خودش را کرد. «قوقولی ق... » تالاپ «قوقولی ق... » تالاپ گلوی مالوین🐔 گرفته بود، سرش درد می کرد و همه تنش خاکی شده بود. گفت:«این طوری نمی شه. شاید باید در کاری که انجام می دم، یه تغییری بدم.» و به بالای پرچین رفت. جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» «شاید باید چشمامو👀 ببندم» و چشمانش را بست. «قوقولی ق... » تالاپ «نه» دوباره بالا رفت «شاید باید روی یکی از پاهام بایستم» و یکی از پاهایش را بالا گرفت. «قوقولی ق... » تالاپ مالوین به پشت خوابید و گفت:«فکر نکنم هیچ وقت بتوانم آوازم را تمام کنم.» دوباره به بالای پرچین رفت و به پاهایش خیره شد. چه کاری را داشت اشتباه انجام می داد؟ اولین قسمت آوازش خیلی خوب بود. با پایش میله ی چوبی را می گرفت. بعد نوکش را بالا می گرفت و یک نفس عمیق می کشید. بعد مثل یک قهرمان می گفت: «قوقولی» حالا وقت گفتن «قوقو» بود. او انگشتانش را باز می کرد و... مالوین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» این بار مالوین میله را محکم با پاهایش گرفت. نوکش را بالا گرفت و یک نفس عمیق کشید. «قوقولی» مالوین تمرکز کرد تا انگشتانش را باز نکند. در عوض با انگشتانش میله را محکمتر گرفت و... «قوقو» جاستین با خوشحالی 😄گفت:«آفرین. آفرین»👏 مالوین سرش را بلند کرد و با قدی برافراشته روی پرچین ایستاد. «قوقولی قوقو» حالا دیگه هر روز برای همه ی حیوانات مزرعه🌾🌾 آواز می خواند و همه لذّت می بردند. عالیه! این طور نیست؟ 🧸@gheseh_gheseh