#داستان_متنی
🐌🐌🐌🐌🐌🐌
آفرینش حلزون
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .
نتيجه اينكه :
۱. خداوند در وجود هر آفريده اي ظرافتهايي مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم .
۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم .
🧸
@gheseh_gheseh