💠
مردی كه سودی نداشت
"فایده، كلمه ای این همه بی معنی نشده بود كه ظهر آن روز شد".
مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فایده دارم بمانم".
پسر رسول نشسته بود كنار تن خونی آخرین نفری كه رفته بود میدان و سر و رویش غرق خاك و عرق بود.
مرد گفت: "تنها دو تن از یارانت مانده اند، پایان معلوم شده".
پسر رسول چیزی نگفت.
صدای مرد آهسته تر شد: "
در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:
"كاش زودتر رفته بودی".
لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبی نمانده از این سپاه عظیم چه طور پیاده می گذری؟"
از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خونی آخرین یار، دید كه مرد سود و زیان، اسبش را پیش تر لابه لای خیمه ها پنهان كرده. دید كه مرد سوار شد و دید كه دور شد...😔
--------------------------------------------------
✍🏼
#فاطمه_شهیدی
داستان درباره ضحاك ابن قیس مشرقی است.