🦀🐙هشت‌پا و بچه‌هایش🐙🦀 هشت‌پاخانم، هشت‌تا بچه داشت. کارش زیاد بود و خیلی خسته می‌شد. بچه‌ها هم کمکش نمی‌کردند. هر روز با دو پایش خانه را تمیز می‌کرد. با دو پایش غذا می‌پخت. با دو پایش ظرف می‌شست. با دو پایش خرید می‌کرد و عرق‌ریزان به خانه می‌آورد. تازه به خانه که می‌رسید، می‌دید که بچه‌ها خانه را زیر و رو کرده‌اند! به اولی می‌گفت: «بازی‌تان که تمام شد، صدف‌ها را مرتب کن!» اولی جواب می‌داد: «به من چه! به دومی بگو مرتب کند.» به سومی می‌گفت: «جلبک‌های کثیف را قاتی جلبک‌های تمیز نگذار!» سومی جواب می‌داد: «چرا به چهارمی نمی‌گویی؟» به پنجمی می‌گفت: «بعد از نقاشی، جوهرهایی که ریختی را جمع کن!» پنجمی جواب می‌داد: «حالا باشد بعداً. با ششمی جمع می‌کنیم.» به هفتمی می‌گفت: «هرچه می‌خوری، آشغالش را روی زمین نینداز!» هفتمی جواب می‌داد: «من که تنها نخوردم! هشتمی هم خورده. چرا او جمع نکند؟» هشت‌پاخانم خیلی بچه‌هایش را دوست داشت، ولی رفتار آن‌ها را دوست نداشت. بچه‌ها که به حرفش گوش نمی‌دادند، غصه می‌خورد و پیر می‌شد. آن وقت حوصله‌ی شادی نداشت. یک روز خانم‌خرچنگه، هشت‌پاخانم و بچه‌هایش را به جشن تولد بچه‌اش، چنگولی دعوت کرد. هشت‌پاخانم گفت: «ببخشید. ما نمی‌آییم.» ولی بچه‌ها آن‌قدر اصرار کردند و از سر و کولش بالا رفتند تا هشت‌پاخانم راضی شد. دست بچه‌هایش را گرفت و رفت. در بین راه، بچه‌اولی، بچه‌دومی را نیشگون می‌گرفت. بچه‌سومی، بچه‌چهارمی را قلقلک می‌داد. بچه‌پنجمی می‌زد توی سر بچه‌ششمی. بچه‌هفتمی با بچه‌هشتمی قایم‌باشک‌بازی می‌کرد. وقتی به خانه‌ی خرچنگ‌ها رسیدند، هشت‌تا پای هشت‌پاخانم به هم گره خورده بود. بیچاره مثل توپ قِل قِل خورد و جلو خانه‌ی خانم‌خرچنگه افتاد! خانم‌خرچنگه او را که دید، داد زد: «مادرتان چرا این‌طوری شده؟» بچه‌ها جوابش را ندادند. دویدند توی خانه و شروع کردند به بازی با چنگولی. هشت‌پا‌خانم به جای آن‌ها هم سلام و احوال‌پرسی کرد و جواب داد: «توی راه دست بچه‌ها را گرفته بودم. می‌ترسیدم گم بشوند. بچه‌ها به فکر بازی و شیطونی خودشان بودند. هر کدام از یک طرف رفت و من نفهمیدم چی شد که...» خانم‌خرچنگه در حالی که با دقت گره‌های هشت‌پاخانم را باز می‌کرد، به بچه‌هشت‌پاها گفت: «چندتا از پاهای مادرتان گره کور خورده. امشب باید تنها به خانه برگردید!» بچه‌ها فریاد زدند: «نه، نه! ما بدون مامان‌مان نمی‌رویم. خواهش می‌کنیم گره‌هایش را باز کنید!» خانم‌خرچنگه فکری کرد و گفت: «پس تا من گره‌های مادرتان را باز می‌کنم، شما و چنگولی باید کیک را بیاورید و بخورید. ظرف‌ها را بشویید. خانه را تمیز کنید و همه‌چیز را سر جایش بگذارید.» بچه‌ها قبول کردند. آن‌قدر کار کردند که از نفس افتادند. تازه فهمیدند که مادرشان هر روز چه‌قدر کار می‌کند! خانم‌خرچنگه یواش یواش گره‌های هشت‌پا‌خانم را باز کرد. آن وقت بچه‌ها هشت‌تایی زیر بغل مادرشان را گرفتند و به خانه رفتند. از آن به بعد، بچه‌هشت‌پاها برای این‌که مادرشان گره نخورد و خسته نشود، کارها را بین خودشان قسمت کردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4