#یه_قصه_خوشمزه
سفر به آمریکا
داستان پنجم
فروز به فرودگاه رفت و سوار هواپيما شد ، وقتى هواپيما بالا رفت بين ابرها هواپيما پرواز مى كرد .
فروز از شيشه هواپيما به پايين نگاهى كرد همه چيز از آن بالا كوچك شده بود ، ساختمان ها ، ماشين ها ، خانه ها ، حتى قصر شاه با آن همه بزرگى از اون بالا خيلى كوچك بود ، آدمها همه كوچولو بودن .
صداها أصلا شنيده نمى شد .
فروز وارد کشورآمريكا شد ، آنجا برج ها و ساختمانها بلند داشت كه فروز آنها را خيلى دوست نداشت. يادش آمد خانه ی خودشان كه حياط، حوض و درخت داشت. در هيچ يك از خانه هاى آمريكا از اين خبرها نبود .
يكى از دوستان پدر فروز، برای استقبال به فرودگاه آمد.
او را به يك اتاق كوچك در يك ساختمان برد و گفت: اينجا جايى كه قرار شما زندگى كنى .
اتاقى بود كه اندازه يك فرش از خانه خودشان هم نبود. خيلى كوچك بو. يک گوشه از آن آشپزخانه كوچك بود. با اينكه فروز آنجا را دوست نداشت ولى گفت : چون بابام اينجا رو برام انتخاب كرده همين جا مى مونم .
فرداى آن روز وارد دانشگاه شد .
روز اول كه به دانشگاه رفت، هيچ كس را نمى شناخت و سعى كرد با دخترهاى دانشگاه دوست شود. ولى آنها خيلى خوششان نمى آمد و از اطرافش پراكنده مى شدند .
وارد كلاس درس شد، صندلى هاى پلكانى در كلاس چيده شده بود و دانشجوها هر کجا که می نشستند،مى توانستند استاد كلاس را ببينند .
فروز چند نفر را ديد كه ايرانى صحبت مى كردند، خيلى خوشحال شد .
جلو رفت و گفت: سلام خيلى خوشبختم. بنده فروز رجايى فر هستم.
آنجا بود كه بالاخره بعد از چند روز، توانست با كسى فارسى صحبت كند و خیلی خوشحال شد .
@ba_gh_che