‍ 🕋✨قصه ای از زبان خورشید✨🕋 به نام خدا آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده  بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟» دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.» او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به  زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت. سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟» امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم. پایان 🕋 ✨🕋 🕋✨🕋 ✨🕋✨🕋 🕋✨🕋✨🕋 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4